شرمنده ديگه، امروز مجلس وعظ به راه بود
۰۸ مهر ۱۳۸۶
ديروز زود اومدم خونه. داشت برنامه ماه عسل رو ميداد. با اينکه از مجري اين برنامه-هه خيلي بدم مياد و به نظرم اِندِ آدم متظاهره ولي چون بي کار بودم نشستم برنامه-اش رو ديدم. مهمون برنامه خانومي بود به نام ترانه ميلادي. خانم ميلادي در سن 14 يا 15 سالگي به دليل يک بيماري ويلچير نشين شده ولي به قول خودش معلوليت باعث شده چشمش به روي چيزهايي باز بشه که خيلي ازما آدمهاي سالم (منظورم از نظر جسميه) حتي بهشون فکر هم نميکنيم. با اينکه معلوليت براش سختيهايي رو به همراه داشته که حتي درکش براي ما سخته ولي خودشو کنار نکشيده. داره سالمتر از من و خيلي از دور و بريهام زندگي ميکنه. به جاي غرغر کردن، به جاي بدو بيراه گفتن به زمين و زمان و به جاي مقصر شمردن روزگار، روزهاش رو زندگي ميکنه و به قول خودش از تک تک لحظه هاي اون لذت ميبره. خودش ميگفت مهم اينه که عليرغم همه رنجهايي که کشيده، ايستاده. ايستاده و دونه دونه سنگهاي سر راهش رو کنار زده. با اين کارش سعي کرده مسير رو علاوه بر خودش براي بقيه دوستاش هم باز کنه
اولش خيلي چيزا بود که ميخواستم راجع به اين موضوع بنويسم ولي ديدم نوشتنش سخته و از زبون من بيشتر شبيه شعار ميشه چون من هنوز به اون ايمان و باوري که ترانه بهش اشاره ميکرد نرسيده-م و نميدونم هيچ وقت هم برسم يا نه
کاش برسم. اي کاش برسم
راستي نميفهمم چرا مجري اين برنامه اينقدر سعي ميکنه گستاخ به نظر بياد؟ چرا اينقدر بي ادبانه سوال ميپرسه؟ چي رو ميخواد ثابت کنه؟ چرا راديو تلويزيون نميتونه تعادل رو نگه داره ؟ مجري برنامه هاش يا از اين ور بوم افتاده-ن يا از اون ور. يا اينقدر تملق و مجيز مهمون رو ميگن که آدم حالش بد ميشه يا اينکه سعي ميکنن تا جايي که ميتونن حال دعوت شونده رو بگيرن.شما ميدونين حکمتش چيه؟
اولش خيلي چيزا بود که ميخواستم راجع به اين موضوع بنويسم ولي ديدم نوشتنش سخته و از زبون من بيشتر شبيه شعار ميشه چون من هنوز به اون ايمان و باوري که ترانه بهش اشاره ميکرد نرسيده-م و نميدونم هيچ وقت هم برسم يا نه
کاش برسم. اي کاش برسم
راستي نميفهمم چرا مجري اين برنامه اينقدر سعي ميکنه گستاخ به نظر بياد؟ چرا اينقدر بي ادبانه سوال ميپرسه؟ چي رو ميخواد ثابت کنه؟ چرا راديو تلويزيون نميتونه تعادل رو نگه داره ؟ مجري برنامه هاش يا از اين ور بوم افتاده-ن يا از اون ور. يا اينقدر تملق و مجيز مهمون رو ميگن که آدم حالش بد ميشه يا اينکه سعي ميکنن تا جايي که ميتونن حال دعوت شونده رو بگيرن.شما ميدونين حکمتش چيه؟
خاله بازي
شنيده بوديم ماه رمضون ماه مهموني خداست؛ اما ظاهراً داره به ماه مهموني آدمها هم تبديل ميشه! از اول ماه رمضون تا حالا ديگه حسابش از دستم در رفته چندتا مهموني رفتم! همه چي ديگه تو اين مملکت داره لوث (همين جوري مينويسن؟) ميشه. به جاي اينکه وقتي افطاري ميدن چند نفر آدم مستحق رو سير کنن، انگار خاله بازيشون گرفته. هي همديگه رو دعوت ميکنن. اين هفته عمه همه رو دعوت ميکنه هفته ديگه عمو و اين روند تا آخر ماه رمضون ادامه داره. نميگم بده-ها! نه... خوبيش اينه که آدم فاميل رو چندبار بيشتر از دو سه بار در سال ميبينه. ولي خوب چرا ماه رمضون رو بهانه ميکنيم؟ مگه وقتاي ديگه نميشه اين کار رو کرد؟
اگه دنبال ثوابش هستيم که فکر نميکنم سير کردن آدم هاي سير ثواب چنداني داشته باشه؛ اگرهم نه که پس بهتره سنگش رو به سينه نزنيم
اگه دنبال ثوابش هستيم که فکر نميکنم سير کردن آدم هاي سير ثواب چنداني داشته باشه؛ اگرهم نه که پس بهتره سنگش رو به سينه نزنيم
۰۴ مهر ۱۳۸۶
پاييزانه
امروز کلي پاييزانه شدم. دلم ميخواد از قلعه بزنم بيرون. برم تو خيابون وليعصر قدم زني، هرچند که هنوز برگهاي نارنجي نريختن روي زمين تا بچگيت رو تحريک کنن. که بي خيال همه آدمهاي-دور و برت بشي و فقط دنبال يه کوه برگ بگردي ، بپري وسطشون و از شنيدن صداي خش خش اون همه برگ غرق لذت بشي. ديدين اين جور موقع ها يه حسي از ته دل آدم قُل قُل ميکنه و مياد بالا تا ميرسه به گلوش. اونوقت آدم ميخواد داد بزنه و بي هيچ دليلي بالا و پايين بپره. بعدش هم ديدين جاي بالا اومدن اون حسه از دل تا گلوي آدم تا مدتها يه جوريه! يه جوري که هر لحظه اراده کني دوباره ميتوني زنده اش کني؟
من امروز از اون روزامه. ولي چندتا بازدارنده وجود داره. يکي تو قلعه بودن. آخه اين قلعه يه خاصيتي داره که نميشه آدم هر موقع که خواست مرخصي بگيره حتي اگه صد روز هم مرخصي طلب داشته باشه.( چند روز پيش مريض بودم، از اين آنفلوآنزاهايي که تازه اومده. به مدير قسمت ميگم ميخوام امروز رو مرخصي بگيرم، ميگه چرا؟! و من داشتم به اين فکر ميکردم که چرا بايد دليل مرخصي خواستنم رو توضيح بدم؟ مگه حق هر کسي در ماه، 2 روز مرخص نيست ؟ باباجان گيرم من يه کار شخصي دارم،مگه تو پسر خاله-مي که بهت بگم!) به هر حال اگه ميتونستم خودم رو مرخصي واجب ميکردم
الان سه ساله بوي مهر دوباره برام عوض شده. آخه بوي مهر براي من متغيره. تا وقتي دبستان بودم بوي مهر برام بوي لوازم تحرير نو بود. بوي مداد مشکي و قرمز(چي بهش ميگفتيم؟ مداد گلي؟!) بوي کيف و جامدادي و اون پاک کن رنگي رنگي ها. زمان راهنمايي مهر بوي دوستام رو ميداد. تو دبيرستان غير از بوي بهترين دوستم که هنوزم که هنوزه بهترين مونده، بوي فضاي مدرسه، درختاي بلند و قشنگ مدرسه-مون،کوچه باغهاي اطرافش، ميز و نيمکتها و کلاسي با پنجره هاي بزرگ قدي که رو به يه حياط سرسبز باز ميشد، براي من بوي مهر بود.(جالبه. اينها وصف کلاس اول دبيرستانمه ولي نميدونم چرا تمام اين چهار سال رو با همين صحنه ها به ياد ميآرم.هر چند که دو سال آخر جاي مدرسه-مون عوض شد و هيچ شباهتي با اين تعريفات نداشت)
از زمان دانشگاه رفتن بوي مهر برام شد لحظه هايي که ميتونستم يه کلاس رو هرچقدر هم که مهم بود کنسل کنم و برم دنبال کاري که تو اون لحظه واقعا ميخواستم. اتفاقي شايد به سادگي خوردن يه ليوان چايي داغ تو روزهاي سرد آخر پاييز يا همون راه رفتن رو برگهاي نارنجي. به جرأت ميتونم بگم درکل همه 4 سال، تعطيل کردن کلاس حتي بيشتر از 20 بار تکرار نشده ولي همين که ميشد لحظه هايي رو خلق کنم که شايد هرکدومشون تکرار نشدني بودن راضيم ميکرد
حالا سه ساله که پاييز، بوي شواليه رو ميده. بوي تولد شواليه. اول مهر. بوي خوبيه. پر از يه آرامش هيجان انگيز. نميدونم اصلا چيزي به نام آرامش هيجان انگيز وجود داره يا نه ولي من حسش ميکنم
پاييز مبارک
پ.ن : يک بار به شدت هوس يه کوه برگ خشک کرده بودم که جفت پا بپرم توش ولي فقط تک برگهاي پراکنده تو خيابون بود. حدود يک ربع برگهاي پياده رو رو جمع ميکردم يه گوشه تا يه کوه ازشون بسازم. وقتي ساختنش تموم شد جلوي چشم تمام عابرين متعجب پريدم وسط کوهه
من امروز از اون روزامه. ولي چندتا بازدارنده وجود داره. يکي تو قلعه بودن. آخه اين قلعه يه خاصيتي داره که نميشه آدم هر موقع که خواست مرخصي بگيره حتي اگه صد روز هم مرخصي طلب داشته باشه.( چند روز پيش مريض بودم، از اين آنفلوآنزاهايي که تازه اومده. به مدير قسمت ميگم ميخوام امروز رو مرخصي بگيرم، ميگه چرا؟! و من داشتم به اين فکر ميکردم که چرا بايد دليل مرخصي خواستنم رو توضيح بدم؟ مگه حق هر کسي در ماه، 2 روز مرخص نيست ؟ باباجان گيرم من يه کار شخصي دارم،مگه تو پسر خاله-مي که بهت بگم!) به هر حال اگه ميتونستم خودم رو مرخصي واجب ميکردم
الان سه ساله بوي مهر دوباره برام عوض شده. آخه بوي مهر براي من متغيره. تا وقتي دبستان بودم بوي مهر برام بوي لوازم تحرير نو بود. بوي مداد مشکي و قرمز(چي بهش ميگفتيم؟ مداد گلي؟!) بوي کيف و جامدادي و اون پاک کن رنگي رنگي ها. زمان راهنمايي مهر بوي دوستام رو ميداد. تو دبيرستان غير از بوي بهترين دوستم که هنوزم که هنوزه بهترين مونده، بوي فضاي مدرسه، درختاي بلند و قشنگ مدرسه-مون،کوچه باغهاي اطرافش، ميز و نيمکتها و کلاسي با پنجره هاي بزرگ قدي که رو به يه حياط سرسبز باز ميشد، براي من بوي مهر بود.(جالبه. اينها وصف کلاس اول دبيرستانمه ولي نميدونم چرا تمام اين چهار سال رو با همين صحنه ها به ياد ميآرم.هر چند که دو سال آخر جاي مدرسه-مون عوض شد و هيچ شباهتي با اين تعريفات نداشت)
از زمان دانشگاه رفتن بوي مهر برام شد لحظه هايي که ميتونستم يه کلاس رو هرچقدر هم که مهم بود کنسل کنم و برم دنبال کاري که تو اون لحظه واقعا ميخواستم. اتفاقي شايد به سادگي خوردن يه ليوان چايي داغ تو روزهاي سرد آخر پاييز يا همون راه رفتن رو برگهاي نارنجي. به جرأت ميتونم بگم درکل همه 4 سال، تعطيل کردن کلاس حتي بيشتر از 20 بار تکرار نشده ولي همين که ميشد لحظه هايي رو خلق کنم که شايد هرکدومشون تکرار نشدني بودن راضيم ميکرد
حالا سه ساله که پاييز، بوي شواليه رو ميده. بوي تولد شواليه. اول مهر. بوي خوبيه. پر از يه آرامش هيجان انگيز. نميدونم اصلا چيزي به نام آرامش هيجان انگيز وجود داره يا نه ولي من حسش ميکنم
پاييز مبارک
پ.ن : يک بار به شدت هوس يه کوه برگ خشک کرده بودم که جفت پا بپرم توش ولي فقط تک برگهاي پراکنده تو خيابون بود. حدود يک ربع برگهاي پياده رو رو جمع ميکردم يه گوشه تا يه کوه ازشون بسازم. وقتي ساختنش تموم شد جلوي چشم تمام عابرين متعجب پريدم وسط کوهه
۲۵ شهریور ۱۳۸۶
امروز شش روزه که تهران نيستم. مأموريتم؛ بم. اين يعني اينکه شش روزه تا چشم به هم ميزنم روز تموم ميشه.اين يعني اينکه ديگه از خميازه هاي کسالت بار تو قلعه خاکستري خبري نيست.اين يعني شش روز تحرک مغزي. ولي
همه اينا در مقابل شش روز نديدن شواليه خان به شدتِ به شدتِ به شدت رنگ باختن
تازه امروز بعد از پنج روز کار، نميدونم چرا يکدفعه همه چيزشبکه از کار افتاد. حتي قسمت هايي که قبلا راه اندازي کرده بوديم ديگه کار نميکنن
همه اينا در مقابل شش روز نديدن شواليه خان به شدتِ به شدتِ به شدت رنگ باختن
تازه امروز بعد از پنج روز کار، نميدونم چرا يکدفعه همه چيزشبکه از کار افتاد. حتي قسمت هايي که قبلا راه اندازي کرده بوديم ديگه کار نميکنن
تو اين مدت چندتا فيلم ديدم.دوتاش رو دوست داشتم
The Recruit و Beyond borders
يه جمله داشت The Recruit
At the end of the day this what we do is our job, not what we are. We decide who we are
نمدونم چرا اين جمله بدجوري فکرم رو مشغول کرده. واقعا ميشه اين جوري بود؟
به جمله-هه فکر ميکنم و به اون نتيجه اي که راضيم کنه نميرسم
نمدونم چرا اين جمله بدجوري فکرم رو مشغول کرده. واقعا ميشه اين جوري بود؟
به جمله-هه فکر ميکنم و به اون نتيجه اي که راضيم کنه نميرسم
امروز رفتم براي خودم سه تا چيپس خريدم. با طعم هاي پيازوجعفري، سرکه نمکي و يه دونه هم کچاپ. به همراه ماست چکيده ، زيتون و يک بسته بيسکوئيت شکلاتي. ميخوام براي خودم يه جشن کوچيک راه بندازم. چندتا آهنگ دوست داشتني هم دارم.هواي اتاق سرده (وسط شهريور، بم ، هواي سرد. کي باورش ميشه؟ ولي به مدد فن کوئلهاي پرتوان هتل که نميشه خاموششون هم کرد باور کنين دور از ذهن نيست!) با خوراکي ها ميخزم زير پتو و گوشي رو ميزارم کنارم. زنگ ميزنم به شواليه ؛ گوشي رو ميذارم رو مد اسپيکر تا صداش پخش بشه زير پتو. خودش نيست ولي صداش که هست
براي خودم جشن ميگيرم
۲۱ شهریور ۱۳۸۶
واقعا وقتي نوشته هاي اين صفحه بنفش رو ميخونم نميدونم چه احساسي بهم دست ميده؟ حتي نميفهمم اين احساس خوبه يا بده! شايد يه جوري نوشته هاش منو تو بهت ميبره. اين که يک آدم چقدر ميتونه مقاوم باشه
تا حالا سرگذشت خيلي از آدمهاي بزرگ رو خوندم که با وجود مشکلاتي که داشتن (حالا هر جور مشکلي که ميخواد باشه، جسمي، مالي، عاطفي و ...) تونستن به جاهايي برسن که تعجب و شايد تحسين همه رو باعث بشن. اما اين آدمها دور از منند.به من ربطي ندارن و براي من فقط آدمهاي توي کتاب به حساب ميآن
ولي وقتي نوشته هاي صاحب صفحه بنفش رو ميخونم ، حس ميکنم اين آدم هم يکي از هموناست با اين تفاوت که تو هيچ کتابي نيست ولي به من نزديکه ، من ميشناسمش. مال دنياي منه و خلاصه اين آدم قابل لمسه برام
قصد بزرگنمايي ندارم که البته به نظر من کم هم بزرگ نيست اين دوستم؛ فقط ميخوام يادآوري کنم ( به خودم و نه کس ديگه اي) که آدمهاي بزرگ حتما اونهايي نيستن که راجع بهشون مينويسن، کارها و زندگيشون رو به تصوير ميکشن يا حرفاشون رو نقد ميکنن
آدمهاي بزرگ همين جا هستن. همين نزديکي ها
آدم بزرگ کسيه که سعي ميکنه خودش رو نبازه حتي اگر شرايط زندگي اصلا باهاش جور نيست
و به جاي نشستن و غصه خوردن براي چيزهايي که از دست داده، قدر اونايي رو که داره بيشتر ميدونه. به جاي اينکه زانوي غم بغل کنه، هر جوري شده راه خودشو پيدا ميکنه و جلو ميره
آدميه که وقتي نوشته هاش رو ميخوني به جاي تاسف خوردن به حال اون ، براي خودت متأسف ميشي
ميخوام با خوندن اين پست هميشه يادم باشه همين نزديکي ها، آدمي هست که من نصفه و نيمه و مجازي ميشناسمش ولي تونسته سمبل مقاومت بشه برام
دلم ميخواد يکي از معجزه هاي خدا رو زود زود ببينم
تا حالا سرگذشت خيلي از آدمهاي بزرگ رو خوندم که با وجود مشکلاتي که داشتن (حالا هر جور مشکلي که ميخواد باشه، جسمي، مالي، عاطفي و ...) تونستن به جاهايي برسن که تعجب و شايد تحسين همه رو باعث بشن. اما اين آدمها دور از منند.به من ربطي ندارن و براي من فقط آدمهاي توي کتاب به حساب ميآن
ولي وقتي نوشته هاي صاحب صفحه بنفش رو ميخونم ، حس ميکنم اين آدم هم يکي از هموناست با اين تفاوت که تو هيچ کتابي نيست ولي به من نزديکه ، من ميشناسمش. مال دنياي منه و خلاصه اين آدم قابل لمسه برام
قصد بزرگنمايي ندارم که البته به نظر من کم هم بزرگ نيست اين دوستم؛ فقط ميخوام يادآوري کنم ( به خودم و نه کس ديگه اي) که آدمهاي بزرگ حتما اونهايي نيستن که راجع بهشون مينويسن، کارها و زندگيشون رو به تصوير ميکشن يا حرفاشون رو نقد ميکنن
آدمهاي بزرگ همين جا هستن. همين نزديکي ها
آدم بزرگ کسيه که سعي ميکنه خودش رو نبازه حتي اگر شرايط زندگي اصلا باهاش جور نيست
و به جاي نشستن و غصه خوردن براي چيزهايي که از دست داده، قدر اونايي رو که داره بيشتر ميدونه. به جاي اينکه زانوي غم بغل کنه، هر جوري شده راه خودشو پيدا ميکنه و جلو ميره
آدميه که وقتي نوشته هاش رو ميخوني به جاي تاسف خوردن به حال اون ، براي خودت متأسف ميشي
ميخوام با خوندن اين پست هميشه يادم باشه همين نزديکي ها، آدمي هست که من نصفه و نيمه و مجازي ميشناسمش ولي تونسته سمبل مقاومت بشه برام
دلم ميخواد يکي از معجزه هاي خدا رو زود زود ببينم
۱۹ شهریور ۱۳۸۶
کله کدو
خسته ام
بلاتکليفم
تقصير خودمه
از خودم ناراحتم
زود رنج شده م
شکستني شده م. قبلنا پوستم کلفت بود حالا نازک شده
منتظرم و نميدونم چرا تو کله م فرو نميره که هم ميتونم منتظر باشم وهم کارهاي حال حاضرم رو هم انجام بدم. باباجان، دخترجان، والله،بالله اين دو تا با هم منافاتي ندارن
اي خود تنبلم! چرا از مرخصي برنميگردي؟
در ضمن به صورت خيلي بي ربطي يادم اومد از جايي که توش يه آدم خبر اينور اونور کن وجود داشته باشه اصلا خوشم نميآد
بلاتکليفم
تقصير خودمه
از خودم ناراحتم
زود رنج شده م
شکستني شده م. قبلنا پوستم کلفت بود حالا نازک شده
منتظرم و نميدونم چرا تو کله م فرو نميره که هم ميتونم منتظر باشم وهم کارهاي حال حاضرم رو هم انجام بدم. باباجان، دخترجان، والله،بالله اين دو تا با هم منافاتي ندارن
اي خود تنبلم! چرا از مرخصي برنميگردي؟
در ضمن به صورت خيلي بي ربطي يادم اومد از جايي که توش يه آدم خبر اينور اونور کن وجود داشته باشه اصلا خوشم نميآد
۱۸ شهریور ۱۳۸۶
چهارشنبه جان کجايي؟
کاش ميدونستم اون اتفاق غير منتظره که قرار روزهاي من رو از يکنواختي در بياره پشت کدوم يکي از روزهاي آينده قايم شده!؟
هميشه اين رو از خودم ميپرسم و هميشه هم خودم جواب خودم رو ميدم. اين کار رو به صورت غير ارادي و چندين بار در روز تکرار ميکنم تا جايي که ديگه از دست خودم خنده ام ميگيره. آخه پس من کي ميخوام بفهمم که هيچ کس و هيچ چيز قرار نيست من رو از اين دنياي تکراريي که توش گير افتادم نجاتم بده. هيچ کس غير از خودم. اين خودم هم که فعلا رفته مرخصي
چهارشنبه روز محبوب منه چون 2 روز تعطيلي دنبالشه. اينه که من هر روز هفته منتظر چهارشنبه هستم. ديگه تازگي ها حتي شنبه ها رو هم به اميد چهارشنبه شروع ميکنم و اين يعني اينکه من هر روز زندگيم منتظرم تا روزهاي زندگيم بگذره
بچه که بودم اتفاق خارق العاده زندگيم مدرسه رفتن بود. (حالا که واقعا نگاه ميکنم واقعاً هم خارق العاده بودن اون روزها، اون روزهاي نارنجي) بعد شد کنکور دادن و دانشگاه قبول شدن. بعد شد تحويل پروژه و فارغ التحصيلي. بعدش چند ماهي با دنبال کار گشتن سرم گرم بود
ماهها و سال اولي که رفته بودم سر کار به نوعي يک نقطه عطف شد برام. اولين ماموريت کاري و سفر هاي بعديش. پستي و بلندي هاي کار
بعدش آشنايي با شواليه بود که تا قله رفتن ها رو باهاش تجربه کردم
اما الان؛ نميدونم اتفاق خارق العاده بعدي زندگيم چيه؟ نميدونم بايد منتظر چي باشم و دقيقا اين ندونستنه ست که اينقدر بدش ميکنه. خيلي بدتر از فکر امکان نرسيدن به چيزي که ميخوام
(کاش يکي ميفهميد من دلم ميخواد چي بگم و به جاي من ميگفتش تا من هم بفهممش....(چي شد؟؟؟
حالا چهارشنبه ها هم با سرعت برق و باد ميآن و ميرن، هفته پشت هفته و ماه پشت ماه. ولي چهارشنبه طلايي منو کي ديده؟
هميشه اين رو از خودم ميپرسم و هميشه هم خودم جواب خودم رو ميدم. اين کار رو به صورت غير ارادي و چندين بار در روز تکرار ميکنم تا جايي که ديگه از دست خودم خنده ام ميگيره. آخه پس من کي ميخوام بفهمم که هيچ کس و هيچ چيز قرار نيست من رو از اين دنياي تکراريي که توش گير افتادم نجاتم بده. هيچ کس غير از خودم. اين خودم هم که فعلا رفته مرخصي
چهارشنبه روز محبوب منه چون 2 روز تعطيلي دنبالشه. اينه که من هر روز هفته منتظر چهارشنبه هستم. ديگه تازگي ها حتي شنبه ها رو هم به اميد چهارشنبه شروع ميکنم و اين يعني اينکه من هر روز زندگيم منتظرم تا روزهاي زندگيم بگذره
بچه که بودم اتفاق خارق العاده زندگيم مدرسه رفتن بود. (حالا که واقعا نگاه ميکنم واقعاً هم خارق العاده بودن اون روزها، اون روزهاي نارنجي) بعد شد کنکور دادن و دانشگاه قبول شدن. بعد شد تحويل پروژه و فارغ التحصيلي. بعدش چند ماهي با دنبال کار گشتن سرم گرم بود
ماهها و سال اولي که رفته بودم سر کار به نوعي يک نقطه عطف شد برام. اولين ماموريت کاري و سفر هاي بعديش. پستي و بلندي هاي کار
بعدش آشنايي با شواليه بود که تا قله رفتن ها رو باهاش تجربه کردم
اما الان؛ نميدونم اتفاق خارق العاده بعدي زندگيم چيه؟ نميدونم بايد منتظر چي باشم و دقيقا اين ندونستنه ست که اينقدر بدش ميکنه. خيلي بدتر از فکر امکان نرسيدن به چيزي که ميخوام
(کاش يکي ميفهميد من دلم ميخواد چي بگم و به جاي من ميگفتش تا من هم بفهممش....(چي شد؟؟؟
حالا چهارشنبه ها هم با سرعت برق و باد ميآن و ميرن، هفته پشت هفته و ماه پشت ماه. ولي چهارشنبه طلايي منو کي ديده؟
۱۷ شهریور ۱۳۸۶
۱۳ شهریور ۱۳۸۶
يک لحظه فقط
در راستاي انتقال انرژي مثبت و بر خلاف پست ديروز، ديدين بعضي وقتها چجوري يه اتفاق کوچيک ميتونه آدم رو شاد کنه؟
من الان پشت کامپيوترمم و بر خلاف نيم ساعت قبل کلي حس خوب دارم. حالا دليلش چيه؟ يک دليل خيلي خيلي ساده. بعد از نميدونم چند ساعت که از صبح از پشت ميز بلند نشده بودم يه دفعه احساس کردم چقدر دلم يه چيزي ميخواد که نميدونم چيه! اينه که بلند شدم و يه گشتي تو شرکت زدم. تنها کاري که به ذهنم رسيد اين بود که يه ليوان چايي براي خودم بريزم.چاييه رو ريختم ولي ديدم اوني نبود که ميخواستم. وقتي برگشتم تو اتاق يه دفعه يکي از همکارام گفت خانم يه کلوچه دارم، با چاييت ميخوري؟ حس کردم اين دقيقا همون چيزي بود که ميخواستم. بلافاصله گفتم: اوهوم (حالا نمي دونم چي شد مني که خيلي هم کلوچه دوست ندارم، اينقدر اين پيشنهاد بهم مزه داد)
حالا من نشسته ام با ماگ گنده پر از چايي داغ توي دستم، يه کلوچه در اين لحظه هوس انگيز روبروم وخوندن وبلاگ مورد علاقه م. چي از اين بهتر؟
پي نوشت 1: انصافا کلوچه هه چسبيد
پي نوشت 2: عذاب وجدان بد چيزيه وقتي آدم سر کار وبلاگ بخونه و بدتر از اون اينه که وبلاگ نويس مربوطه اونقدر خوب بنويسه که آدم نتونه از خوندن آرشيوش صرفنظر کنه
من الان پشت کامپيوترمم و بر خلاف نيم ساعت قبل کلي حس خوب دارم. حالا دليلش چيه؟ يک دليل خيلي خيلي ساده. بعد از نميدونم چند ساعت که از صبح از پشت ميز بلند نشده بودم يه دفعه احساس کردم چقدر دلم يه چيزي ميخواد که نميدونم چيه! اينه که بلند شدم و يه گشتي تو شرکت زدم. تنها کاري که به ذهنم رسيد اين بود که يه ليوان چايي براي خودم بريزم.چاييه رو ريختم ولي ديدم اوني نبود که ميخواستم. وقتي برگشتم تو اتاق يه دفعه يکي از همکارام گفت خانم يه کلوچه دارم، با چاييت ميخوري؟ حس کردم اين دقيقا همون چيزي بود که ميخواستم. بلافاصله گفتم: اوهوم (حالا نمي دونم چي شد مني که خيلي هم کلوچه دوست ندارم، اينقدر اين پيشنهاد بهم مزه داد)
حالا من نشسته ام با ماگ گنده پر از چايي داغ توي دستم، يه کلوچه در اين لحظه هوس انگيز روبروم وخوندن وبلاگ مورد علاقه م. چي از اين بهتر؟
پي نوشت 1: انصافا کلوچه هه چسبيد
پي نوشت 2: عذاب وجدان بد چيزيه وقتي آدم سر کار وبلاگ بخونه و بدتر از اون اينه که وبلاگ نويس مربوطه اونقدر خوب بنويسه که آدم نتونه از خوندن آرشيوش صرفنظر کنه
۱۲ شهریور ۱۳۸۶
يک تير و دو نشون
از چند وقت پيش به خودم وعده داده بودم که به محض اينکه ترجمه هري پاتر ويدا اسلاميه در بياد و کتاب رو بخرم، اون روز رو مرخصي بگيرم و راحت و آسوده براي خودم کتاب بخونم. حتي فکرش هم پر از شادي ميکردم. پريشب جلد اول کتاب هري پاترتوسط خواهرک به دستم رسيد که اون شب به دليل خستگي مفرط (نميدونم چرا؟!) نتونستم بخونمش. ديروز خواهرک يک عملي داشت و من به همين خاطر مرخصي گرفته بودم که در خدمت خانواده باشم
خلاصه ديگه لازم به گفتن نيست که من با يک تير دو نشون زدم: با يک مرخصي دو کار کردم، هم کنار خواهرک بودم و هم هري پاتر جون رو خوندم.البته بگذريم از نگاههاي چپ چپ و راست راستي که آدمهاي اونجا تحويلم ميدادن. لابد پيش خودشون فکر ميکردن دختره رو ببين. مثلا خواهرش تو اتاق عمله، يه دقيقه اون کتاب رو زمين نميگذاره و احتمالا وقتي هم که عنوان کتاب رو ميديدند تعجبشون صد برابر ميشد. هري پاترررررررررر
خلاصه ديگه لازم به گفتن نيست که من با يک تير دو نشون زدم: با يک مرخصي دو کار کردم، هم کنار خواهرک بودم و هم هري پاتر جون رو خوندم.البته بگذريم از نگاههاي چپ چپ و راست راستي که آدمهاي اونجا تحويلم ميدادن. لابد پيش خودشون فکر ميکردن دختره رو ببين. مثلا خواهرش تو اتاق عمله، يه دقيقه اون کتاب رو زمين نميگذاره و احتمالا وقتي هم که عنوان کتاب رو ميديدند تعجبشون صد برابر ميشد. هري پاترررررررررر
يه خانومي اونجا ازم پرسيد: شمام بزرگترين يا خواهرتون؟
گفتم: من
(اِ اِ اِ اِ اِ ! اصلا بهتون نمياد (يه نگاهي هم به کتاب کرد
(اِ اِ اِ اِ اِ ! اصلا بهتون نمياد (يه نگاهي هم به کتاب کرد
بيصبرانه منتظر جلد دوم هستم. آخه خانم ويدا اسلاميه ، نميگين ما چي کار کنيم تو اين مدت !؟
کتابفروشي که خواهرک جلد اول کتاب رو ازش خريده بود خبر داده که جلد دوم 2 ماه ديگه منتشر ميشه
با اينحال واقعا دستشون درد نکنه. الحق که خوب ترجمه ميکنن اين خانم. اصلا دوست نداشتم کتاب آخر رو با ترجمه يک نفر ديگه بخونم. در نتيجه همچنان به انتظار خود در زمينه هري پاتر ادامه ميدهيم
با اينحال واقعا دستشون درد نکنه. الحق که خوب ترجمه ميکنن اين خانم. اصلا دوست نداشتم کتاب آخر رو با ترجمه يک نفر ديگه بخونم. در نتيجه همچنان به انتظار خود در زمينه هري پاتر ادامه ميدهيم
۱۰ شهریور ۱۳۸۶
مرسي که هستين
خودمونيم، زندگي بدون اين دنياي مجازي واقعا سخت ميشه
من اينجا کلي دوست و رفيق دارم که بايد هر روز از حالشون مطلع بشم. تقريبا هيچ کدوم اين دوست ها هم من رو نميشناسند ولي اگه بيشتر از يک يا دو روز به خونشون سر نزنم انگار چيزي گم کرده ام. بعضي وقتها که چند وقت ميگذره و آپديت نميکنند دلم براشون تنگ ميشه. نميدونم چه حکمتيه اما من چندتا از اين دوستان مجازي رو بيشتر از دوستهاي حقيقيم ميشناسم. انگار تمام اين سه چهار سال رو باهاشون زندگي کرده باشم. گاهي پيش مياد اتفاق هايي که در دنياي واقعي مي افته بي درنگ (کلمه ديگه اي پيدا نکرده ام!) من رو ياد اين دوستها ميندازه. با خودم فکر ميکنم اين اتفاق حتماً... رو خوشحال ميکنه يا مثلا اين تعطيلات براي ... خوبه که الان کارش کمتر شده
اولين وبلاگي که ميخوندم آيدا بود. اون موقع ها پيک وبلاگ خوني من بود. روزي سه يا چهار بار براي خوندن آيدا به وبلاگستان سر ميزدم و چقدر خوندن نثر زيباش بهم انرژي ميداد. آيدا و خرس مهربونش يکي از هزاران دغدغه روزمره ام شده بود تا اينکه آيدا از اون صفحه سبزشيشه اي دوست داشتني خداحافظي کرد. تا چند روز، تا چند ماه، باورم نميشد ديگه نمي نويسه. ولي گذشت زمان ثابت کرد که رفته و شايد براي هميشه
از اون موقع حدوداً سه سال ميگذره. قاعدتا من هم بايد در اين سه سال پخته تر شده باشم .بايد ياد گرفته باشم که تو دنياي مجازي هم آدمها ميايند و ميروند. ولي نمدونم چرا زمان در اين مورد بر من تاثيري نگذاشته. هنوز هم با رفتن آدمها دلم ميگيره. تو اينجور موقعيت ها کلي ازدست خودم حرص ميخورم که تو اين سن و سال اينقدر احساساتي هستم و بدتر اينکه احساسم دم دسته
اينها رو براي اين نوشتم که امروز صبح بعد از سه روز تعطيلي ميخواستم به دوستان مجازي سر بزنم ولي اين امر به دليل سرعت مادون تصور اينترنت ميسر نشد!!!! ودست اينجانب در پوست گردو ماند
من اينجا کلي دوست و رفيق دارم که بايد هر روز از حالشون مطلع بشم. تقريبا هيچ کدوم اين دوست ها هم من رو نميشناسند ولي اگه بيشتر از يک يا دو روز به خونشون سر نزنم انگار چيزي گم کرده ام. بعضي وقتها که چند وقت ميگذره و آپديت نميکنند دلم براشون تنگ ميشه. نميدونم چه حکمتيه اما من چندتا از اين دوستان مجازي رو بيشتر از دوستهاي حقيقيم ميشناسم. انگار تمام اين سه چهار سال رو باهاشون زندگي کرده باشم. گاهي پيش مياد اتفاق هايي که در دنياي واقعي مي افته بي درنگ (کلمه ديگه اي پيدا نکرده ام!) من رو ياد اين دوستها ميندازه. با خودم فکر ميکنم اين اتفاق حتماً... رو خوشحال ميکنه يا مثلا اين تعطيلات براي ... خوبه که الان کارش کمتر شده
اولين وبلاگي که ميخوندم آيدا بود. اون موقع ها پيک وبلاگ خوني من بود. روزي سه يا چهار بار براي خوندن آيدا به وبلاگستان سر ميزدم و چقدر خوندن نثر زيباش بهم انرژي ميداد. آيدا و خرس مهربونش يکي از هزاران دغدغه روزمره ام شده بود تا اينکه آيدا از اون صفحه سبزشيشه اي دوست داشتني خداحافظي کرد. تا چند روز، تا چند ماه، باورم نميشد ديگه نمي نويسه. ولي گذشت زمان ثابت کرد که رفته و شايد براي هميشه
از اون موقع حدوداً سه سال ميگذره. قاعدتا من هم بايد در اين سه سال پخته تر شده باشم .بايد ياد گرفته باشم که تو دنياي مجازي هم آدمها ميايند و ميروند. ولي نمدونم چرا زمان در اين مورد بر من تاثيري نگذاشته. هنوز هم با رفتن آدمها دلم ميگيره. تو اينجور موقعيت ها کلي ازدست خودم حرص ميخورم که تو اين سن و سال اينقدر احساساتي هستم و بدتر اينکه احساسم دم دسته
اينها رو براي اين نوشتم که امروز صبح بعد از سه روز تعطيلي ميخواستم به دوستان مجازي سر بزنم ولي اين امر به دليل سرعت مادون تصور اينترنت ميسر نشد!!!! ودست اينجانب در پوست گردو ماند
يک لحظه فکر کردم اگر اين صفحه ها يه روز ديگه باز نشوند چه اتفاقي مي افته؟
اشتراک در:
پستها (Atom)