در راستاي انتقال انرژي مثبت و بر خلاف پست ديروز، ديدين بعضي وقتها چجوري يه اتفاق کوچيک ميتونه آدم رو شاد کنه؟
من الان پشت کامپيوترمم و بر خلاف نيم ساعت قبل کلي حس خوب دارم. حالا دليلش چيه؟ يک دليل خيلي خيلي ساده. بعد از نميدونم چند ساعت که از صبح از پشت ميز بلند نشده بودم يه دفعه احساس کردم چقدر دلم يه چيزي ميخواد که نميدونم چيه! اينه که بلند شدم و يه گشتي تو شرکت زدم. تنها کاري که به ذهنم رسيد اين بود که يه ليوان چايي براي خودم بريزم.چاييه رو ريختم ولي ديدم اوني نبود که ميخواستم. وقتي برگشتم تو اتاق يه دفعه يکي از همکارام گفت خانم يه کلوچه دارم، با چاييت ميخوري؟ حس کردم اين دقيقا همون چيزي بود که ميخواستم. بلافاصله گفتم: اوهوم (حالا نمي دونم چي شد مني که خيلي هم کلوچه دوست ندارم، اينقدر اين پيشنهاد بهم مزه داد)
حالا من نشسته ام با ماگ گنده پر از چايي داغ توي دستم، يه کلوچه در اين لحظه هوس انگيز روبروم وخوندن وبلاگ مورد علاقه م. چي از اين بهتر؟
پي نوشت 1: انصافا کلوچه هه چسبيد
پي نوشت 2: عذاب وجدان بد چيزيه وقتي آدم سر کار وبلاگ بخونه و بدتر از اون اينه که وبلاگ نويس مربوطه اونقدر خوب بنويسه که آدم نتونه از خوندن آرشيوش صرفنظر کنه
من الان پشت کامپيوترمم و بر خلاف نيم ساعت قبل کلي حس خوب دارم. حالا دليلش چيه؟ يک دليل خيلي خيلي ساده. بعد از نميدونم چند ساعت که از صبح از پشت ميز بلند نشده بودم يه دفعه احساس کردم چقدر دلم يه چيزي ميخواد که نميدونم چيه! اينه که بلند شدم و يه گشتي تو شرکت زدم. تنها کاري که به ذهنم رسيد اين بود که يه ليوان چايي براي خودم بريزم.چاييه رو ريختم ولي ديدم اوني نبود که ميخواستم. وقتي برگشتم تو اتاق يه دفعه يکي از همکارام گفت خانم يه کلوچه دارم، با چاييت ميخوري؟ حس کردم اين دقيقا همون چيزي بود که ميخواستم. بلافاصله گفتم: اوهوم (حالا نمي دونم چي شد مني که خيلي هم کلوچه دوست ندارم، اينقدر اين پيشنهاد بهم مزه داد)
حالا من نشسته ام با ماگ گنده پر از چايي داغ توي دستم، يه کلوچه در اين لحظه هوس انگيز روبروم وخوندن وبلاگ مورد علاقه م. چي از اين بهتر؟
پي نوشت 1: انصافا کلوچه هه چسبيد
پي نوشت 2: عذاب وجدان بد چيزيه وقتي آدم سر کار وبلاگ بخونه و بدتر از اون اينه که وبلاگ نويس مربوطه اونقدر خوب بنويسه که آدم نتونه از خوندن آرشيوش صرفنظر کنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر