۱۱ خرداد ۱۳۸۷

دوستی قلی خانوم اومده و من بعد از 10 روز فقط یک بار دیدمش. 10 روز دیگه هم میره :( آدم به کی بگه دردش رو! این یکی واقعا درده-ها. از اون دردها که به کسی نمیتونی بگی چون حس میکنی اون جوری که باید، نمیفهمه. از اون دردها که موندگاره تا ماهها و شایدم تا سال بعد که دوباره برگرده... و بدترش میدونی چیه ؟ این که میدونی سال بعد و سالهای بعدترش هم همینه
...اینجاست ولی نیست. دلم تنگه

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

پنج شنبه امتحان دارم و هیچی هم نخوندم. یعنی به نظرم خوندن نمیخواد که . هرچی از قبل بلد بودم و در طول ترم یاد گرفتم رو مینویسم دیگه! نه؟ (درستی یا نادرستی فرضیه ام تا چند روز دیگه معلوم میشه البته)
ولی اینقدر چشمم از بچه های دانشکدمون ترسیده که هنوزم خاطره اش دست از سرم برنمیداره. تا سرحد ممکن (که مرگ باشه) درس میخوندن و کتاب رو قورت میدادن. (البته الان اذعان میکنم که کار درستی میکردن و اصولا آدم میره دانشگاه برای درس خوندن! که متاسفانه من اینو دیر فهمیدم ،یعنی وقتی که دو ترم مونده بود تموم شه و خوب دیگه دیر بود) حالا اون که تموم شد و رفت و من هم همه جا سعی میکنم این معدل درخشانم رو از انظار عمومی یه جوری قایم کنم. ولی حالا چی؟ به نظر شما این امتحانه واقعا درس خوندن میخواد؟؟؟؟ من که اینطور فکر نمیکنم. : دی
... یکی من رو از دست این 1500 صفحه نجات بده

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

نگاه کن تمام آسمان من
.... پر از شهاب میشود
این گوگل ریدر هم خوبه و هم بد . خوبیش اینه که تو وقت خیلی صرفه جویی میکنه ( حالا نه که من در حال آپولو هوا کردنم و حتی 1 ثانیه هم وقت اضافی ندارم! :) ) و آدم میفهمه کیا آپ دیت کردن و یه راست میره سراغ همونا. ولی خوب بدیش هم اینه که دیگه آدم فقط متن رو میبینه و از حال و هوای وبلاگه خبری نیست
اینه که برای بعضی از وبلاگ های خاص گوگل ریدر ( یا به قول آیدا- گودر ) به درد نمیخوره
...یه جورایی رنگ نداره

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

داشتم آیدا میخوندم؛ یه دفعه هی هی دلم خواست برم نمایشگاه کتاب با دوستای قدیمیم. مثل اون موقع ها که با دوستی قلی خانوم میرفتیم از صبخ تا عصر و کلی برا خودمون زندگی میکردیم. یادمه اون موقع ها نمایشگاه مطبوعات هم بود. الان هم هست؟
از وقتی پای ثابت کارهای فرهنگیم رفته دیگه نه از نمایشگاه کتاب رفتنهای طولانی خبری هست و نه از سینما و تئاتر و نه حتی از انقلاب گردیهای دوست داشتنیمون.خلاصه که بازارمون کساد شده
راستی دوستی قلی جان یادته اون سال رو که با فرناز رفتیم نمایشگاه؟ نوشابه خوردنش یادته؟ !!! :)) یا اون سالی که مریم آبله مرغون گرفته بود؛ یادته انتشارات روشنگران ؟
دوستی قلی خانوم 2 هفته دیگه داره میاد و حدودا 20 روز میمونه. کلی تا دلم براش تنگ شده. با اینکه میدونم تو این سه چهار باری که اومده نشده اونقدر که میخواستم ببینمش و دوباره دوقلو های افسانه ای بشیم، ولی همینشم برام غنیمته

این نوستالوژی ها هم بعضی وقتا رسماً آدم رو از کار و زندگی میندازه ها... حالا دیگه من تا شب همینم

راستی مرجی خانوم تو هم که اون سال نمایشگاه کتاب رفتنمون رو با کلی بار و بنه یادتِ ! : دی

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

.دیگه نوشتنم نمیاد
این صفحه بلاگ اسپات هم دیگه تقریبا به ندرت برام باز میشه؛ شاید یکی از دلایل ننوشتنم هم همین باشه، هر موقع اراده کردم بنویسم و تو مودش بودم باز نشد ، من هم بی خیال شدم
الان هم داشتم واسه خودم به این ور اون ور سر میزم دیدم چه همه همه نوشتن. من هم دلم خواست. فکر کردم ایندفعه دیگه اول نمیرم سراغ بلاگ اسپات. میرم تو ورد برای خودم تایپ میکنم، بعد میرم سراغش که اگه هم باز نشد حداقل واسه خودم یه چیزی نوشته باشم