۰۹ دی ۱۳۸۶



!میخواهم، خواستنی شدید

۰۵ دی ۱۳۸۶

کاش میتونستم دهنم رو باز کنم و به کلمه های عصبانیم اجازه بدم مثل سیل بریزن بیرون و محکم بخورن تو صورت اون کسی که واستاده جلوم و خودش رو زده به منگی و مشنگی. شاید ضربه این کلمات اونو به خودش بیاره. شاید از این حالت کندذهنی در بیاد. شاید به اندازه یه سر سوزن تو زندگیش فکر کنه
آدمهایی که تو مسائل منطقی زندگی (مثلا کار) عین کسایی رفتار میکنن که تو خواب راه افتادن و دائم به در دیوار میخورن، به هم می ریزنم. آدمهایی که مسیری رو طی میکنن بدون اینکه بدونن کجا میخوان برن. بدون اینکه هیچ ویی-یویی از جاده مقابلشون داشته باشن. همین طوری حرکت میکنن با جریان باد، همین طوری الابختکی. هر کی تو راهشون سبز بشه، چشماشون رو میبندن و افسارشون رو میدن دستش. البته اگه اصلا چشمی براشون مونده باشه
ای کاش اون قدر جرات داشتم که زیپ این دهن لعنتیم رو باز کنم و داد بزنم با تمام وجود. بد و براه بگم، با تمام وجود. همونطوری که تو خوابم داد میزدم... کاش میتونستم تو اوج عصبانیتم، حتی اگه حس کردم لازمه، وسایلی رو که دم دستمه بردارم و پرت کنم تو دیوار که صدای شکستنشون آرومم کنه. همون طوری که تو خوابم این کار رو کردم... شاید اگه نمی ترسیدم از اینکه این بغض لعنتی باعث لرزیدن صدام بشه، فکر کردن به این موقعیت اینقدر هم دور از ذهن نبود. حداقل نه اونقدری که الان هست
اما همه این کارها اونقدری راحتم نمیکنه که بتونم یه جمله ای پیدا کنم به این آدم، به این بازیچه، بفهمونم بابا خیلی بدبختی. خیلی بیشتر از اونی که خودت فکر میکنی

ولی حتی فکر کردن به اینها هم خسته ام میکنه. خیلی خسته. دست آخر با خودم فکر میکنم بی خیال. من کجا،اینجا کجا؟ این نبود اون چیزی که دنبالش بودم؛ بود؟

۰۴ دی ۱۳۸۶

مرجی خانوم ، آزمایشگاه میدان و امواج یادته؟
امروز همکارم ازم پرسید کوپلر چیه و من فقط چند کلمه از کل کوپلر یادم بود، اون همه که ما کوپلر خوندیم و با هاش کار کردیم، نتیجه اش فقط همون چند کلمه شد؛ همون چند کلمه ای که براش سر هم کردم و گفتم ولی
یادته چه دنیایی داشتیم من و تو با این آزمایشگاه !!!؟
دلم تنگ شده، دلم برای اون روزها تنگ شده، کاش میخوندی و میگفتی که دل تو هم تنگ شده

۰۲ دی ۱۳۸۶

... بی سرزمین تر از باد

۰۱ دی ۱۳۸۶


حس همیشه داشتنت، نه عشق و دلبستگیه
نه قصه گسستنه
نه حرف پیوستگیه

عادت و عشق و عاطفه
هر چه لغت تو عالمه
برای حس من و تو
یه اسم گنگ و مبهمه

خواستن تو برای من
فراتر از روح و تنه
راز همیشگی شدن
همیشه از تو گفتنه

اگر تو مهلتم بدی
مهلت مرگو نمیخوام
با تو به قصه میرسم
همراه لحظه ها میام

:)مرسی از آلوچه خانوم به خاطر آهنگ. یادآوری لذت بخشی بود

۲۸ آذر ۱۳۸۶

آقا درسته من هنوز به مرحله "مشت کوبیدن به دیوار و پنجه ساییدن به پنجره ها" نرسیدم ولی خوب" دچار خفقان" که هستم در این قلعه بی در و پیکر، خوب "بگذارید هواری بزنم
"که صدایم به شما هم برسد"
"چاره کار مرا باید این داد کند"
اخوان ثالث*
کی از ویولت خبر داره؟
:( من چند روزه نمی تونم وبلاگش رو وباز کنم
! آهااااای
من واقعا سردم است
.و انگار واقعا هیچ وقت گرم نخواهم شد

۲۷ آذر ۱۳۸۶

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از جفای ساکنان خاک
که این چنین به قلب آسمان نهان شدید
!ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک
...
لعنت به هر چی آدم پستِ کثیفِ .... که فکر میکنن تاکسی خونه عمه شونه؛ که هر طور بخوان میتونن بشینن و تو در حالیکه داری کاغذ میشی هی مجبوری خودتو جمعتر و جمعتر کنی تا کمی دیرتر اون حس چندش آورِ برخورد با این جور آدمها رو تجربه کنی. بعد که دیگه میبینی رسما داری از تاکسی می افتی بیرون ، با تمام حس تنفری که درِت به وجود اومده برمیگردی طرفش تا بگی خودشو جمع کنه که میبینی طرف دیگه واقعا پاشو از گلیمش درازتر که کرده هیچ داره وارد گلیم تو هم میشه! حالاست که دیگه نمیتونی تحمل کنی و هرچی به دهنت میاد حواله اون موجود حقیر نامردی میکنی که کنارت نشسته
از این ماجرایی که هر از گاهی تو خیابونهای این شهر درندشتِ بی همه چیز تجربه میکنم متنفرم
جایِ ... ،هر کلمه ای که دلتون رو خنک میکنه میتونین بذارین

۲۶ آذر ۱۳۸۶

با این هوای به شدت پاییزیِ دوست داشتنیِ بارونی، از صبح دنبال بهانه میگشتم برای کار نکردن و رویا بافی که مریم با این سوال هوس انگیزش بهانه رو رسماً داد دستم
خوب من الان اگه میتونستم اینجایی که هستم نباشم، دلم میخواست تو یه ماشین بودم با مقصد نامعلوم ، تو جاده ای که دو طرفش رو درختای رنگارنگ پاییزی گرفته باشن، (برگهای ریخته شده رو زمین هم که جزء جدایی ناپذیر ماجراست) شیشه پایین، دست بیرون، ،موسیقی مورد علاقه و البته مرتبط با صحنه در حال پخش، چایی گرم آماده... حالا بی خیال دنیای بیرون. من و شوالیه و جاده به پیش
بی جنبه نمیشم به خدا، خوب بدون کسی که دوستش داری که کیفی نداره! داره؟ ***
در ضمن همه اینایی که گفتم به اضافه داشتن این اطمینان که تا وقتی برگردم چیزی کن فیکون نمیشه و حال همه کسایی که دوستشون دارم خوبه
.
.
.
حالا اگه همه اینا هم که گفتم نشد و تو این هوا مجبور شدم تو خونه پشت پنجره بمونم، کیک شکلاتی بی بی به مقدار متنابه و هات چاکلتِ هات چاکلت هم قبوله. چی کار کنیم دیگه؛ آدم باید قانع باشه
:D

میخوام روی این برگهای عزیز غلت بزنم و غلت بزنم و غلت بزنم. تا ته دنیا
بعضی وقتها می افتم رو دور باطل. هی یه کارهایی میکنم و یه حرفهایی میزنم که حالم از خودم به هم میخوره. احساس میکنم به ابتذال کشیده شده-م. تو روزمرگی ها و خاله زنک بازی های این زندگی گم شده ام. شده ام مثل همون آدمهایی که خودم سرزنششون میکردم. همون قدر حقیر؛ همون قدر درمونده، شایدم بیشتر
اینجور موقع هاست که دلم میخواد یه دکمه شیفت+دیلیت موقت تو زندگی وجود داشته باشه که هر موقع این احساس بهم دست داد بزنمش و از صحنه زندگی حذف بشم. حذف بشم که حداقل پیش خودم اینقدر احساس سر افکندگی نکنم. دیشب یکی از این وقتها بود
بعد به خودم میگم دیگه این رفتار رو تکرار نمی کنم. دیگه به کارها و اشتباهات آدمهای دیگه فکر نمیکنم. دیگه پیش هیچ کس، حتی نزدیک ترین کسانم، (نه! مخصوصا نزدیک ترین کسانم) از رفتارهای غلط دیگران شکایت نمیکنم چون این بازگو کردن ها جز اینکه باعث بشه بعدش خودم احساس حماقت کنم هیچ نتیجه دیگه ای نداره
این تمرین چند روزی ادامه داره. تمرین دم نزدن از ناراحتی ها. تمرین درخود ریختن ها؛ ولی چند روز بیشتر دوام نمی آره. بعد چند روز حس خالی شدن و تقسیم کردن این فشارها به حس خود فرهیخته بینی غلبه میکنه و .... روز از نو، روزی از نو
گاهی فکر میکنم هر کسی به این خالی شدن ها احتیاج داره و من الکی دارم خودم رو اذیت میکنم. بیخودی دارم سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم. باید به خودم این اجازه رو بدم که بدون هیچ عذاب وجدانی راجع به اطرافیانم با یه نفر حرف بزنم، ازشون گله کنم و بگم چقدر از بعضی کارهاشون بیزارم... ولی نمیشه. اون حسه همیشه هست. همیشه همون جاست که گیرم بندازه و بهم یاد آوری کنه که چقدر ضعیفم. همینه که میگم دور باطله. نمیدونم اشکال کار از کجاست
کسی هست که بفهمه چی میگم؟

دلم یه زندگی فانتزی میخواد که این چیزا اصلا توش مطرح نباشه. خسته شدم آخه باباجان

۲۵ آذر ۱۳۸۶

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست وزبان وگوش وبینی
چه میانِ نقش دیوار و میانِ آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همی سخن بگوید به زبان آدمیت

آره جونم، که همی سخن بگوید به زبان آدمیت! فقط همین

۲۴ آذر ۱۳۸۶

بچه ای هست ته وجودم که بعضی وقتها، بی خود و بی جهت، میترسه دلیل واقعی کارهاش رو بگه. هنوز اونقدر به بزرگ شدن خودش اعتماد نداره. از ملامت شدن میترسه. خیلی وقتها با اینکه میدونه کار بدی انجام نداده، این حق رو به دیگران میده که سرزنشش کنن و چون سرزنش دیگران میترسونتش برای کارهاش دلیل های دروغین میاره
مثل امروز
راحت میتونستم بگم مونده-م که با هم بریم به جای اینکه بهونه مطلب خوندن رو برای موندنم بیارم ؛ ولی ترسیدم
!هنوز کوچکم


...برگهای رنگارنگم آرزوست

۲۱ آذر ۱۳۸۶

چند وقت پیش کتاب همه میمیرند ( سیمون دوبوار) رو میخوندم. کتاب راجع به آدمیه به اسم فوسکا که آرزو داشته زندگی جاودانه داشته باشه تا بتونه دنیا رو متحول کنه. بعد از یک سری ماجراها این آدم به طور اتفاقی اکسیر زندگی رو به دست میاره و جاودانه میشه. زندگی ابدی، یه راه طولانی برای رسیدن به هر چیزی که آرزوش رو داره، حکمرانی بر دنیا، نجات همه انسانها و
با گذشت سالها فوسکا به این نتیجه میرسه که نه تنها نمیتونه هیچ تغییری در دنیای خارج به وجود بیاره بلکه حتی نمیتونه آدمهایی که نزدیکترینها بهش هستند رو تغییر بده. همه اون آدمها (علیرغم تلاش فوسکا برای قرار دادن تجربیات قرنها زندگیش در اختیارشون) به راه خودشون میرن

کسانی که عاشقانه دوستشون داشته به محض اینکه میفهمند فوسکا جاودانه است ، ازش متنفر میشن، یه جورایی احساس فریب خوردگی میکنن چون میدونن زمان فراموشی میاره و خاطره اونها بالاخره روزی از ذهن فوسکا پاک میشه و این براشون یه جورخیانت به حساب میاد
.این بازی قرنها ادامه داره. بازیی به پهنای تاریخ
فوسکا به طرز دردآوری میفهمه تاریخ تکرار میشه و اون هیچ کاری برای تغییر این وضعیت نمیتونه انجام بده. از اینجاست که بدبختیش شروع میشه . دیگه هیچ چاره ای هم نداره که به این بدبختی پایان بده
...هیچ راهی وجود نداره ، هیچ راهی حتی مرگ

۲۰ آذر ۱۳۸۶

راستی دوستی قلی جون، جیسون رو یادته؟
نمیدونم چرا بعد از اینکه تو رفتی فکر کرده اتاق من رو باید اشغال کنه. با اینکه نمیبینمش ولی میدونم اونجاست. اون گوشه اتاق که کتابامو گذاشته-م وامیسته و کتابها رو نگاه میکنه. هر از گاهی هم که حوصله اش سر میره، هی این کتابها رو برمی داره جابجا میکنه. هرچی من جاشون رو درست میکنم، بعد یه مدتی میبینم اون جوری که خودش دوست داره چیده-تشون
تازه چون میدونه من نمیتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم ، گاهی بعضی از کتابها رو برمیداره و قایم میکنه یا نمیدونم شاید میده به دوستاش
ولی یه چیزی رو نمیدونه ... من راجع بهش با شوالیه حرف زدم. اون از وجودش خبر داره
فقط یادت باشه این دفعه که اومدی حتما یه صحبتی باهاش بکنی. حرف تو رو بیشتر از من گوش میکنه
هرچی میگردم که ببینم تو این چند روزه چه اتفاق جالبی ممکنه افتاده باشه که یه چیزی بشه از توش در آورد برای نوشتن، چیزی پیدا نمیکنم.هیچی
... این یعنی غرق شدن تو همون روزمرگی های همیشگی
ازاینکه هی آه و ناله کنم بدم میاد ولی خوب نمیشه. زندگی به شدت یکنواخت شده و یکنواختیش بدجوری توی ذوق میزنه
کسی پیشنهادی نداره؟
فردا چهارشنبه عزیزم میاد اما خوب باهاش چی کار کنم؟

دوستی قلی جونم ، دلم بدجوری برات تنگ شده . برای حرفهای بی پایان ِ بدون دلهره. کاش بودی، کاش بودم. کاش این مملکت لعنتی اینجوری نبود
...کاش، کاش، کاش

۱۳ آذر ۱۳۸۶

:*راستی دوستم خیلی مرسی
چند وقته که قلعه ما به فکر ایزو گرفتن افتاده و باعث شده کلی ماجراهای سرگرم کننده به وجود بیاد. به این بهانه هم چند وقتیه هی به بچه ها فشار میارن که مدارک تحصیلیشون رو تحویل بخش اداری بدن. حالا نمیدونم چه حکمتیه که تو شرکت به این بزرگی هنوز هیچ کس مدرک نیاورده تحویل بده(که صد البته خودم هم یکی از این آدمها-ام) و همه رو رو حساب اطمینان و اعتماد دور هم جمع کردن :) تازه حالا که به مدرک ها احتیاج دارن معلوم شده هیچ کس هنوز مدرکش رو از دانشگاه هم نگرفته
خلاصه اینکه 2 ماه پیش برای اینکه بچه ها رو مجبور کنن مدارکشون رو بیارن، اعلام کردن از 2 ماه دیگه هر کی مدرکش تو پرونده اش نباشه حقوق معادل دیپلم میگیره
...اینه که افتادیم دنبال گرفتن مدرک
دوستم جان رو خبر کردم که یالا پاشو شال و کلاه کن بریم دانشگاه. جالبش هم این بود که هنوز هیچ کدوممون حتی با دانشگاه تصفیه نکرده بودیم
بعد از سه چهاربار که هی مرخصی گرفتیم و البته در جریان داستان مرخصی گرفتن های من هم هستین!!! رفتیم برای جمع آوری امضا های اساتید محترم و کارمندان محترمتر دانشگاه
تازه اون موقع بود که فهمیدیم نه بابا، این رشته سر دراز دارد... هرکدوم از استادها یک روز هستن و اشتراک همزمانی وجود استادها در دانشگاه، چیزی حدود یک اپسیلونِ و تازه گاهی هم استادها بنا به شرایط روحیشون حوصله امضا کردن برگه ها رو ندارن و کلی باید در این پروسه منت استادان مربوطه کشیده شود!( فهمیدن همه اینهایی که گفتم تقریبا دو ماه طول کشید-ها. یه وقت فکر نکنین کار آسونی بود) خلاصه دیگه مونده بود چهارتا امضای ناقابل از مدیر گروه و معاون پژوهشی و معاون آموزشی و رئیس دانشکده که کاشف بعمل اومد جناب مدیر گروه محترم، زمان ما اصلا در این دانشگاه وجود نداشته و تاره یه یک سالیه که به این کرسی جلوس فرمودن:( دردسرتون ندم، وقتی رفتیم پیشش و گفتیم آقای مدیر گروه لطفا امضا بفرمایین، گفت خانما اصلا شماها کی هستین؟؟؟
بگذریم ؛ ما هم دیدیم ادامه این کارها از عهده اینجانبان خارج میباشد،لذا برگه های مربوطه رو دادیم به یکی از کارمندان آموزش که میشناختیم و گفتیم آقای فلانی این امضا ها رو برای ما بگیر از خجالتتون در میایم!!! تو پرانتز:
یعنی واقعا ما بودیم!!!!؟
این اتفاقات یه چهارشنبه ای افتاد و ساعت حدود 10 صبح شنبه بود که آقای کارمند آموزش زنگ زد که امضا ها رو گرفتم! کی میاین برگه هاتونو بگیرین؟ دوستان توجه داشته باشن که پنجشنبه و جمعه هم دانشگاه تعطیل بوده
خوب حالا این یعنی چی به نظر شما؟
چی میشد اگه از اول همین کار رو میکردم؟
در پایان لازم به ذکر است یه وقت فکر نکنین قضیه تموم شده ها، نه خیر. حالا باید بریم سراغ امضاهای بخش اداری...ولی خوب، دیگه یاد گرفتم چی کار باید بکنم: دو نقطه دی

پی نوشت : امروز هم شوالیه رفته دنبال مدرکش. امیدوارم اون به روز ما دچار نشه

۱۰ آذر ۱۳۸۶

ديدين گاهي وقتا آدم يه آرزويي ميکنه و خيلي براش مهمه که بهش برسه. بعد، بعد از مدتها که ديگه آدم از اون تکاپو براي رسيدن به آرزوش افتاده و يا شايد هم يه جورايي نااميد شده از رسيدن بهش، يه شرايطي پيش مياد که اون آرزو رو براش محقق ميکنه ولي ديگه ايندفعه اون شرايطه آدم رو ارضا نميکنه. يعني تو اين راه بايد از يه چيزهايي بگذره که سختش ميکنه
اين قصه روزهاي گذشته من بود. اون شرايطه اولش خيلي برام گرون اومد. خيلي فکرم رو مشغول کرد.خيلي حرصم داد و خيلي خيلي هاي ديگه... ولي بعد چند روز که بهش فکر کردم و تونستم قضيه رو زاويه هاي ديگه هم ببينم، ديدم اي بابا! اين همون چيزي بوده که خودم دنبالش بودم. حالا گيرم به يه شکل ديگه برام به پيش اومده. پس من هم ديگه نبايد اينقدر آه و ناله کنم
.حالا ديگه خوبم و با قضيه-هه کنار اومدم

اين رو هم اينجا بنويسم که هميشه حواسم بهش باشه : وقتي يکي نميخواد آدم رو در يک موضوعي دخالت بده و اين کار در اون زمينه چند بار تکرار ميشه ، يعني دخترجان اين مورد به شما مربوط نميشه حتي اگه خودت خلاف اينو فکر کني. پس بي خيال شو و بذار موضوع با راه حل "هرچه پيش آيد خوش آيد" تموم بشه و بره
thats the way it is...