۰۹ مهر ۱۳۸۷

دلم میخواد تو خونه خودمون (یعنی خونه مامان اینا !) باشم. پاییز باشه و آفتاب پاییزی پهن شده باشه رو زمین اتاقم. هوا یه کم بفهمی نفهمی سرد باشه (از این وقتا هست که نوک انگشتای آم سرد میشه)... اونوقت برم بخوابم رو زمین تو آفتاب، جوری که پشتم رو گرم کنه و گرماش کم کم به همه بدنم نفوذ کنه. کتاب رو بگیرم دستم و همین طور خوش خوشان بخونم تا یه جایی که پلک هام سنگین شه و کم کم خوابم ببره. اونوقت خواب تو رو ببینم که تو پارک باغ ملی کرمان نشستیم و چمن ها رو مشت مشت می ریزیم رو سر و روی هم و مواظبیم که خواسمون باشه وقتی کسی میاد خل بازی هامون رو قطع کنیم
دلم میخواد تو خونه خودمون (یعنی خونه مامان اینا !) باشم. پاییز باشه و آفتاب پاییزی پهن شده باشه رو زمین اتاقم. هوا یه کم بفهمی نفهمی سرد باشه (از این وقتا هست که نوک انگشتای آم سرد میشه)... اونوقت برم بخوابم رو زمین تو آفتاب، جوری که پشتم رو گرم کنه و گرماش کم کم به همه بدنم نفوذ کنه. مامان بیاد بخوابه کنارم و شروع کنیم به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن. من از دوستهام بگم و اون از دوستهاش و همه کسایی که میشناسیم. سپیده از بیرون بیاد و سه تا پیتزا خریده باشه و سه تایی با هم تصمیم بگیریم بریم چیتگر. چیتگری که عاشق پاییزشم
دلم میخواد تو خونه خودمون (این دفعه دیگه واقعا مال خودمون رو میگم!) باشم. پاییز باشه و آفتاب پاییزی پهن شده باشه رو زمین. هوا یه کم بفهمی نفهمی سرد باشه (از این وقتا هست که نوک انگشتای آم سرد میشه)... اونوقت برم بخوابم رو زمین تو آفتاب، جوری که پشتم رو گرم کنه و گرماش کم کم به همه بدنم نفوذ کنه.( شاید تو زندگب قبلیم گربه بودم من خوب!) عود روشن کنم و چایی نعناع و کیت کت بیارم بذارم کنارم. اون سلکشن موسیقی جادویی رو بذارم تو دی وی دی پلیر و پلِی.... عصری هم قرار باشه مرجان و مهبد و مونا بیان خونه ما. مثل اون موقع ها که همه با هم بودیم و هنوز هر کدوم یه گوشه ای پرتاب نشده بودیم
در مورد خودم و خودت ولی دلم خونه نمی خواد. نه.... دلم میخواد من و تو باشیم با دو تا دوچرخه و دو تا کوله.... و جاده. یه جاده که تا آخر پاییز ادامه داشته باشه

۰۸ مهر ۱۳۸۷

راستی این چهارشنبه تعطیله. میای مال خودمون کنیمش؟ میای صبح زود پاشیم بریم خیابون گردی؟ میای پروژه شناسایی پارکهای تهران رو دوباره راه بندازیم؟ میای چهارشنبه بریم آناناس... نه آناناس نه. یه جای جدید. یه جای جدیدِ کوچولو، ساکت و کم نور با یه آهنگ مهربون... عوضش ناهار بریم یه جای شلوغِ زندهء پر هیاهو. اینقدر بخوریم که دوباره مجبور شیم از بالای جردن تا یوسف آباد پیاده بیایم. هووووم... یادته؟

....خدا کنه چهارشنبه هوا یه کم بارونی بشه
دیدین وقتی به فاصله کم از هم فرم پینگ بلاگ رولینگ رو میزنین، چی میگه؟
Fail! minimum time between pings not reached. Go have a Martini and try again in a bit!
خوب ، ببخشید...حالا من تو این هیر و ویر مارتینی از کجا بیارم!؟
:) راستی پاییز اومد بالاخره
کاش میتونستم برای هر کدوم از حس هام یک کلمه پیدا کنم. نه برای اینکه به یک نفر دیگه توضیحشون بدم. نه... برای اینکه خودم بتونم معنیشون رو بفهمم
خیلی وقتها پیش میاد که یه چیزی رو تو خودم احساس میکنم ولی هر چی فکر میکنم نمی فهمم چیه! نمیفهمم چرا هست و اصلا کی به وجود اومده. به خاطره تغییر فصلِ؟ به خاطره نوع آب و هواست ؟ به خاطر گذشت زمانِ؟ به خاطر بالاتر رفتن سنِ؟ نمیتونم به هیچ کدوم از اینا ربطش بدم. فقط میدونم یه حس آشنا و قدیمی و در عین حال جدیده. -به نظرتون خیلی دارم پرت و پلا میگم؟!- ولی واقعا همین طوره
چند وقت قبل آیدا یه سری پست مینوشت در مورد رفتن، رسیدن، جاده، مقصد... الان من دارم دچار همپوشانی با اون پست ها میشم - بهش میگن همذات پنداری؟ ولی من مطمئن نیستم این کلمه منظورم رو درست برسونه واسه همین میگم همپوشانی -
. خلاصه که کلن عجیب شدم

۰۱ مهر ۱۳۸۷

.تولدت مبارک دوست داشتنی
!فقط همین

۳۱ شهریور ۱۳۸۷

عطف به خل بازی های گذشته، باید به اطلاعت برسونم که بیگ بیگ یا همون بیگیلیبیگیلی نمیتونه برادر گیبیلیگیبیلی باشه چون در این صورت عموی موگ موگ میشه که با توجه به اینکه تا حالا موگ موگ رو نمیشناخته پس درست در نمی آد
:D خوب!؟ آفرین پسر خوب. جرزنی نکن

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

این ماه مسئولیت بانک رفتن آخر ماه با من بود. از وقت قسط ها هم گذشته بود و بیشتر از این نمیشد خوردن این قورباغه هه رو عقب انداخت. با خودم فکرکرده بودم که خوبه، دیشب احیا بوده و ساعت کاری ادارات رو یک ساعت عقب کشیدن پس بانکها باید خلوت تر باشه. صبح زود از خونه اومدم بیرون و با خوش خیالی رفتم بانک ملت. ساعت 7:45 دم بانک بودم! ( خوب هرکی که منو بشناسه، الان شاخ هایی به اندازه درخت رو سرش سبز میشه. ولی باور کنین خودم بودم) دیدم بانک بسته است و رو درش یه تابلوی تعطیل زده. گفتم حتما از 8 میان سر کار ولی 8 هم شد و کسی نیومد. چند تا خیابون اون طرف تر یه بانک دیگه دیده بودم ؛ گفتم بیشتر از این معطل نشم !!!- که یه روز هم که از خونه زود اومدم بیرون به موقع برسم شرکت- اما زهی خیال باطل
خلاصه رفتم اون یکی بانکه که دیدم اعلامیه زده که در ماه مبارک رمضان ساعت کاری از 8:30 شروع میشه. یه لعنتی به شانس خودم فرستادم ولی سعی کردم روحیه رو خفظ کنم و به کار بعدیم برسم تا 8:30 بشه.(حداقل دستش درد نکنه. اعلامیه رو زده بود) یه کاری هم تو یکی از این صندوق های خصوصی داشتم. گفتم برم اونجا که تا برسم و کارم رو انجام بدم و برگردم ، این یکی بانکهای دولتی هم باز کردن. چشمتون روز بعد نبینه ساعت 8:10 رسیدم. دیدم اونجا هم بسته است و تازه 2 نفر هم تو خیابون تو نوبتن! رو در اونجا هم ساعت کاری 8:30 نوشته شده بود. دیگه دیدم چاره ای ندارم و باید صبر کنم. نشون به اون نشون که تا 8:45 دقیقه هم صبر کردیم (دیگه تعدادمون به 10 نفر رسیده بود) و خبری نشد که فهمیدیم بعله، به خاطر شب احیا بانکها از 9:30 باز میکنن
آخه من نمیدونم، حالا ما تلویزیون نداریم و اخبار گوش نمیکنیم. پس بقیه چرا متوجه نشده بودن؟ اصلا اعلام شده بود!؟
هیچی... بگذریم. دست از پا درازتر (و با دماغی سوخته) برگشتم شرکت تا ساعت 11 دوباره این پروسه رو از اول شروع کنم. این دفغع که رفتم بانک ملت و به سلامتی باز بود، سیستم جامشون قطع بود و جوابگو نبودن. دوباره رفتم همون صندوق مهر. یه 10 دقیقه نشسته بودم که یک از کارمندهای بانک ازم پرسید: خانوم دفترچه تون رو از همین شعبه گرفتین؟
نه -
پس برین همون شعبه چون سیستم مرکزی قطعه -
....
.شعبه مورد نظر : کارم ظرف 3 سوت انجام شد. نه بابا! باز هم جای شکرش باقیه
بانک ملت نزدیکترین شعبه به شعبه اصلی صندوق مهر، 1 ساعت بعد : آقا جام وصل شد؟
نه خانوم -
کی وصل میشه؟ -
معلوم نیست -
داشتم از بانک میرفتم بیرون که یه دفعه ملت با شادی داد میزنن: وصل شد، وصل شد
....
بعد نوبت بانک ملی بود. اون هم کجا؟ چهار راه ولیعصر
دیگه یعنی "پوووووف"!!! ساعت 1:30 رفتم تو بانک و 2:30 اومدم بیرون. تازه انصافا این آقایی که مسئول اون باجه ای بود که من تو صفش بودم ( چه جمله ای شد!) خیلی سریع کار میکرد
....

وقتی رسیدم شرکت (ساعت 11 رفتم و ساعت 3 برگشتم. چون این شعبه هایی هم که گفتم زیاد هم به هم نزدیک نبودن ها... هر کدوم اقلا یه کورس تاکسی رو میخواستن) انگار که کوه کنده باشم. دریغ از یک اپسیلون انرژی برای کار


این است سیستم نوین بانکداری الکترونیک ایران



از 20 نفر آدمی که تو هر صف بودن 10 نفر میخواستن قبض آب و برق پرداخت کنن. هی تو دلم غرغر میکردم ( بلند بلند که نمیشد غر بزنم؛ مردم از بس تو صف های طولانی بودن و عصبی شده بودن ، در جا سر از بدنم جدا میکردن) که چرا اینها رو اینترنتی پرداخت نمیکنن آخه؟ >:( --- فقط وقتی یاد جمله سیستم مرکزیمون قطعه! افتادم از خودم خنده ام گرفت که چه دل خوشی دارم من... پرداخت اینترنتی
!!!

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

یکی از خوشی های این روزای ما این شده که عصرها تو خونه برای خودمون با چایی نعنایی و کیت کت جشن میگیریم... زنده باد شکلات
چه لذتی داشت وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون و دیدیم میس کال تو افتاده که طاقت نیاورده بودی و زودتر زنگ زده بودی ببینی مشکلی هست یا نه. به جورایی ته دلم شکلاتی شد از این همه توجه و مهربونیت
مرسی که هستی. مرسی که پُرم میکنی از قرمز و نارنجی و لیمویی

راستش رو بخوای وقتی دیدم اونجوری لابه لای بالش و لحاف غرق شدی و لیمویی رختخواب تسخیرت کرده ( جوری که آدم رو یاد این فیلم مهربونا میندازه) دلم نیومد بیدارت کنم. گذاشتم این فانتزی ادامه پیدا کنه. حالا هر چقدر هم که دیر شده باشه

۱۸ شهریور ۱۳۸۷

دیروز یاد اون آقاهه افتاده بودم که قبل از شروع دفاعیه ازمون پرسیده بود "دفاعیه کجا برگزار میشه" و ما هم به خیال اینکه یکی از بچه هاست خیلی بی حوصله جوابشو داده بودیم و راهمون رو کشیدیم و رفتیم. تازه بعدش تو جلسه که دیدیم کنار استادها نشسته فهمیدیم قضیه از چه قراره! یادته مرجی خانوم؟
چه خوبه آدمهایی که باهاشون خاطرات مشترک داری نزدیکت باشن. اونقدر نزدیک که تا یاد چیزی افتادی -هر چیزی، حتی یه مساله نه چندان غیرمعمول خبرش کنی و دوتایی با هم بگین و بگین و سیر هم نشین
هیچ حواست هست که پاییز داره میاد؟
برگهای خشک تو خیابونها رو از الان میبینی؟
روشون هم میپری؟
می دونی موگ موگ پسر گیبیلی گیبیلیه؟
!لایسنس داره

۱۶ شهریور ۱۳۸۷

;) دومیش مبارکه مهندس