۲۱ اسفند ۱۳۸۶

ای بابا، این آخر سالی چرا اینقدر شلوغ پلوغ شد همه چی؟ من کجام؟ تو کجایی؟ اصلا اینجا کجاست؟ گاهی دیگه یادمون میره صبح که چشممون رو باز میکنیم کجاییم و قراره چه صحنه ای رو ببینیم

۱۷ اسفند ۱۳۸۶

چه دانستم که این رویا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا با خویش برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

۱۱ اسفند ۱۳۸۶

در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آندو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاجها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
.
.
.
....
یادتونه این شعره رو؟ کلاس چندم میخوندیم؟
یه عاملی چند روز پیش باعث شد من خیلی تصادفی یاد این شعر بیفتم. اولش حتی ماجراش به سختی یادم میومد ولی از روی یه کَل کَل بازی که خودم در خودم تقویتش کردم!!! اینقدر هی شعر رو از اول خوندم تا تمام مصرع هاش یکی یکی و به کندی یادم اومد. ولی آخرش که تموم شد و دیدم همش یادم ا ومده خیلی احساس خوبی پیدا کردم. البته دو مصرع آخرش رو تقلب کردم. دو نقطه دی

واقعاً حافظه آدم چیز عجیبیه. از اولین باری که این شعر رو خوندم، تقریبا 18و19 سال میگذره. بدون اینکه این وسطا بهش بربخورم. یادآوریش بعد اینهمه مدت خیلی برام جالب بود. کلی کیف کردم
:) شما هم امتحان کنین