۲۹ خرداد ۱۳۸۷

این پست بلوط رو خوندید؟ من دقیقا دقیقا همین حس ها رو نسبت به روبرتو باجو داشتم. یعنی دیگه تا مدتهای مدید یه زندگی من بود و یه روبرتو باجو. واقعا نفسم بالا نمی اومد وقتی ایتالیا اون سالها بازی داشت. سر اون پنالتی کذایی که یه مدت زندگیم رسماً تعطیل شده بود
هیچ دیواری از خونه-مون سالم نمونده بود. همه جا یا رنگ دیوار تیکه تیکه کنده شده بود به خاطر تقریبا یه رول چسب نواری که برای هر پوستر مصرف میکردم تا یه وقت خدایی نکرده یه گوشه-اش از دیوار جدا نشه و مورد توهین قرار نگیره یا هم اینکه دیوار سوراخ سوراخ بود به خاطر وقتهایی که چسب در دسترس نبود و من دور از چشم مامان با منگنه می افتادم به جون در و دیوار و پوسترهایی که اگه نگم هر روز، دیگه حداقل هفته ای یک بار خریدنشون جز لاینفک زندگیم بود. - در و دیوار خونه هنوز هم همون جوری مونده. همیشه فکر میکنم اگه خونه رو رنگ بزنیم همه این خاطره ها هم باهاش پاک میشه؟
این ماجرا ها که میگم مال چند روز و چند ماه نیست ها. تقزیبا از جام 90 شروع شده بود و تا زمانی که روبرتو باجو بازی میکرد ادامه داشت. الان هم با وجود اینکه تقریبا دو سوم اون پوسترها وعکس ها نمیدونم چی شدن و چجوری محو شدن... : دی (شاید مادر خانومی بدونه!)، اگه کسی در کمد رو باز کنه، هنوز آثارش مشهوده

:) چه روزهای رنگی تب داری بود روزهای جام جهانی و جام ملتها. چه همه یادش به خیر

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

.بعضی وقتها دردم میاد وقتی بهم میگی کول
.بعضی وقتها من هم فکر میکنم تو کولی ولی بهت نمیگم که دردت نیاد
بعضی وقتها فکر میکنم نباید اینقدر زیاد به فکر درد اومدن تو باشم... ولی نمیشه. نمیدونم چرا

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

.دلم یه زندگی فانتزی میخواد
از اون زندگی ها که کفه هیجان توش سنگینتر از سکونه ولی در عین حال آرامش هم داره. از این زندگی ها که روزهاش پر از هیاهو ِ. پر از ماجرای جالب. و شبهاش آرومه و یه عالمه لحظه های خوبِ به یاد موندنی داره
زندگی هایی که امروز و فرداش با هم فرق داره. رنگی رنگیه و رنگهاش ، هم براقند و هم مات. ولی به هر حال رنگند؛ نه سیاه، نه سفید و نه حتی خاکستری. یه جورایی دلم طیف میخواد. طیف رنگی بزرگی که برای هر لحظه ام، چه خوب و چه بد، یه رنگی توش وجود داشته باشه. غنی باشه... بی رنگی اذیتم میکنه
دیدی یه وقتهایی هست که میری رستوران و دوست داری منوی غذا هی کش بیاد و تو به تهش نرسی. پر از اسمهایی جور واجور باشه که اصلا ندونی چی هستن. دیدی اینجور وقتها هیجان انتخاب غذا برات مهمتر ازمزه خود غذاست؟... برعکس؛ یه وقتهایی هم هست که فقط دوست داری بری یه کافی شاپ آشنا که منوش رو بشناسی و بدونی هر کدوم از اون چیزهایی که توش نوشته دقیقا چی-اند و چه مزه ای دارن تا بتونی با آرمش انتخاب کنی و از انتخابت هم مطمئن باشی... دوست دارم زندگی هم اینجوری باشه. دو رویه، دو وجهی
بدم هم نمیآد اگه یه دکمه داشته باشه که بنا به حس و حال خودم، رو هر طرفی که خواستم سوئیچ کنم : دی ***

اصلا میدونی چیه ؟ دلم سفر میخواد. کوتاه یا بلندش رو نمی دونم. یعنی هنوز نمی دونم ونمی تونم بین داشته ها و نداشته هام یکی رو انتخاب کنم؛ از از دست دادن اون یکی میترسم

۲۰ خرداد ۱۳۸۷

...راستی بالاخره 20 تیر قطعی شد. دیروز
;) ولی چی گذشت تا قطعی شدها!!! همیشه یادمون میمونه، مگه نه همی؟
الی قلی خانوم پنج شنبه میره و من فقط و فقط یک بار دیدمش و نمی دونم که باز هم فرصتی برای با هم بودن پیدا میکنیم یا نه ولی گله ای ندارم. با همون یکبار هم کلی انرژی گرفتم و پر شدم. از تموم هم فکری ها و تله پاتی هامون؛ از تموم حرفهای قدیمی و تازه ای که با هم زدیم. از اینکه دوباره دیدم این فاصله طولانی زمانی و جغرافیایی هنوز نتونسته از هم دورمون کنه. فکرامونو، باورامونو و دلبستگی هامونو
هنوز وقتی نگاهش میکنم همون دخترک دوست د اشتنی گذشته هاست که صاف و ساده است. که میشه باهاش راحت بود. میشه باهاش حرف زد، حرف از هر چی که دلت میخواد بدون ترس از نفهمیدن و نفهمیده شدن
با هم بودنمون کم بود این دفعه، حتی کمتر از پارسال و باز هم مثل پارسال هیچ لحظه دو نفریی نداشتیم ولی خوب بود، گرم بود و مهربون بود این چند روزی که میدونستم دوستم همین کنارهاست. همین دور و برها
تلفنی حرف زدن هم حال خودش رو داشت. حرف زدن هرچقدر که دلت میخواد بدون نگرانی از نرسیدن یا دیر رسیدن صدا. بدون اینکه لازم باشه وقتی داری از هیجان میترکی، خودتو آروم کنی و صبر کنی حرفش کاملا تموم شه تا یه وقتی صدا رو صدا نیفته ؛ که باعث نشی حتی یک کلمه از حرفها نشنیده بمونه و در عوضش اینقدر گوشی تلفن رو تو دستت فشار بدی که انگشتات بی حس بشن. همینها باعث میشه از تلفن راه دور متنفر باشم چون دوری فاصله ها رو به رخ آدم میکشه و هی بهت یادآوری میکنه - هر چقدر هم که خودت رو گول زده باشی

۱۴ خرداد ۱۳۸۷

در راستای رفیق بازی های عقب افتاده، بعد از یک سال به مهبد زنگ زدم و چاق سلامتی کردیم. چند بار با مونا حرف زدم و قرار شد همدیگه رو بعد از 2 سال ببینیم. همین طور مرجی
ولی خودمونیم، یه روزی هیچ کدوم باورمون نمیشد هممون اینقدر از هم دور بیفتیم که با فاصله های زمانی سال به سال همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم حرف بزنیم. چی شد اون روزا؟ یا شاید بهتره بگم ما چی شدیم!؟

۱۳ خرداد ۱۳۸۷

چهارشنبه هفته پیش تولد دوست شوالیه بود و ما هم مثل هر سال کمبود وقت رو بهانه کرده بودیم و تا امروز براش کادو نخریده بودیم. امروز دیگه رسما خجالت کشیدیم و چون شوالیه جان، خودش درگیر بود، من پا شدم رفتم دنبال کادو . البته تقریبا میدونستیم چی میخوایم بخریم. لیست کتابهای درخواستی دوست جان رو به هر ترفندی شده بود ازش گرفته بودیم و از کل ماجرا فقط مونده بود خریدارشون
دوستان گرامی، جاتون خالی؛ لیست رو برداشتم و رفتم نشر چشمه ( بدون اینکه مرخصی بگیرم : دی ) بیشتر کتابها رو خریدم و به اسم محمد بیچاره کلی برای خودم تفریحات سالم انجام دادم. به نظرم هیچ چی بیشتر از گشتن تو یک کتاب فروشی خوب برای من خوشحال کننده تر نیست؛ اون هم بعد از این همه وقت کتابگردی نکردن. امروز دوباره لذتش رو کشف کردم. یادم رفته بود
و در راستای یادآوری روزهای خوب گذشته : بازم یادته دوستی قلی جان ؟! : دی