۰۱ آبان ۱۳۸۷

.کمترین کاریه که میتونیم بکنیم
.این رو بخونید
.خسته شده م. از سعی کردن برای خسته نشدن خسته شدم
.از دیدن اینکه همه خسته شده اند هم خسته شدم
از فکرهای پرت و پلایِ بی ربطِ به هم پیوسته خسته شده بودم، گفتم شاید نوشتن درمانش باشه ولی حالا میبینم از پرت و پلا نوشتن هم
خسته شدم
کی میدونه پاگرد پله ها کجاست؟

۲۳ مهر ۱۳۸۷

تو اتاق نشسته بودم، کسل و بی حوصله مثل بیشتر وقتهای این روزا تو شرکت. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که دست از این خود کسل بینی بردارم و به کارهام برسم (و خوب رسیدن به این هدف کم کم تا دو سه ساعت آینده غیرممکن به نظر میرسید) که سمیه با چند تا دونه بادوم زمینی و دو تا شکلات از در اومد تو. گفت دیدم امروز از صبح که اومدی بی حوصله ای، گفتم شاید اینا رو بخوری یه کم شارژ شی
چقدر این حرف بهم چسبید. چقدر خوبه که دور و بری ها گاهی حواسشون به آدم باشه .

جالب اینجاست که من اصلا بادوم زمینی دوست ندارم ولی این ها خوشمزه ترین بادوم زمینی های دنیا بودن و روز من رو ساختن.
مرسی خانوم امانی عزیز به خاطر توجهت:*

۱۴ مهر ۱۳۸۷

!!!جلسه داشتیم در کرمان، جلسه داشتنی

۱۲ مهر ۱۳۸۷

راستی دیدین چهارشنبه بارون اومد! خداییش مستجاب الدعوه گی رو حال کردین D: