خودمونيم، زندگي بدون اين دنياي مجازي واقعا سخت ميشه
من اينجا کلي دوست و رفيق دارم که بايد هر روز از حالشون مطلع بشم. تقريبا هيچ کدوم اين دوست ها هم من رو نميشناسند ولي اگه بيشتر از يک يا دو روز به خونشون سر نزنم انگار چيزي گم کرده ام. بعضي وقتها که چند وقت ميگذره و آپديت نميکنند دلم براشون تنگ ميشه. نميدونم چه حکمتيه اما من چندتا از اين دوستان مجازي رو بيشتر از دوستهاي حقيقيم ميشناسم. انگار تمام اين سه چهار سال رو باهاشون زندگي کرده باشم. گاهي پيش مياد اتفاق هايي که در دنياي واقعي مي افته بي درنگ (کلمه ديگه اي پيدا نکرده ام!) من رو ياد اين دوستها ميندازه. با خودم فکر ميکنم اين اتفاق حتماً... رو خوشحال ميکنه يا مثلا اين تعطيلات براي ... خوبه که الان کارش کمتر شده
اولين وبلاگي که ميخوندم آيدا بود. اون موقع ها پيک وبلاگ خوني من بود. روزي سه يا چهار بار براي خوندن آيدا به وبلاگستان سر ميزدم و چقدر خوندن نثر زيباش بهم انرژي ميداد. آيدا و خرس مهربونش يکي از هزاران دغدغه روزمره ام شده بود تا اينکه آيدا از اون صفحه سبزشيشه اي دوست داشتني خداحافظي کرد. تا چند روز، تا چند ماه، باورم نميشد ديگه نمي نويسه. ولي گذشت زمان ثابت کرد که رفته و شايد براي هميشه
از اون موقع حدوداً سه سال ميگذره. قاعدتا من هم بايد در اين سه سال پخته تر شده باشم .بايد ياد گرفته باشم که تو دنياي مجازي هم آدمها ميايند و ميروند. ولي نمدونم چرا زمان در اين مورد بر من تاثيري نگذاشته. هنوز هم با رفتن آدمها دلم ميگيره. تو اينجور موقعيت ها کلي ازدست خودم حرص ميخورم که تو اين سن و سال اينقدر احساساتي هستم و بدتر اينکه احساسم دم دسته
اينها رو براي اين نوشتم که امروز صبح بعد از سه روز تعطيلي ميخواستم به دوستان مجازي سر بزنم ولي اين امر به دليل سرعت مادون تصور اينترنت ميسر نشد!!!! ودست اينجانب در پوست گردو ماند
من اينجا کلي دوست و رفيق دارم که بايد هر روز از حالشون مطلع بشم. تقريبا هيچ کدوم اين دوست ها هم من رو نميشناسند ولي اگه بيشتر از يک يا دو روز به خونشون سر نزنم انگار چيزي گم کرده ام. بعضي وقتها که چند وقت ميگذره و آپديت نميکنند دلم براشون تنگ ميشه. نميدونم چه حکمتيه اما من چندتا از اين دوستان مجازي رو بيشتر از دوستهاي حقيقيم ميشناسم. انگار تمام اين سه چهار سال رو باهاشون زندگي کرده باشم. گاهي پيش مياد اتفاق هايي که در دنياي واقعي مي افته بي درنگ (کلمه ديگه اي پيدا نکرده ام!) من رو ياد اين دوستها ميندازه. با خودم فکر ميکنم اين اتفاق حتماً... رو خوشحال ميکنه يا مثلا اين تعطيلات براي ... خوبه که الان کارش کمتر شده
اولين وبلاگي که ميخوندم آيدا بود. اون موقع ها پيک وبلاگ خوني من بود. روزي سه يا چهار بار براي خوندن آيدا به وبلاگستان سر ميزدم و چقدر خوندن نثر زيباش بهم انرژي ميداد. آيدا و خرس مهربونش يکي از هزاران دغدغه روزمره ام شده بود تا اينکه آيدا از اون صفحه سبزشيشه اي دوست داشتني خداحافظي کرد. تا چند روز، تا چند ماه، باورم نميشد ديگه نمي نويسه. ولي گذشت زمان ثابت کرد که رفته و شايد براي هميشه
از اون موقع حدوداً سه سال ميگذره. قاعدتا من هم بايد در اين سه سال پخته تر شده باشم .بايد ياد گرفته باشم که تو دنياي مجازي هم آدمها ميايند و ميروند. ولي نمدونم چرا زمان در اين مورد بر من تاثيري نگذاشته. هنوز هم با رفتن آدمها دلم ميگيره. تو اينجور موقعيت ها کلي ازدست خودم حرص ميخورم که تو اين سن و سال اينقدر احساساتي هستم و بدتر اينکه احساسم دم دسته
اينها رو براي اين نوشتم که امروز صبح بعد از سه روز تعطيلي ميخواستم به دوستان مجازي سر بزنم ولي اين امر به دليل سرعت مادون تصور اينترنت ميسر نشد!!!! ودست اينجانب در پوست گردو ماند
يک لحظه فکر کردم اگر اين صفحه ها يه روز ديگه باز نشوند چه اتفاقي مي افته؟
۲ نظر:
آیدا هنوز می نویسه.لینکش توی لینکهای من هست. where the truth lies
فروغ عزيزم ، خيلي ممنون به خاطر راهنمايي.کلي شاد شدم
ارسال یک نظر