کاش ميدونستم اون اتفاق غير منتظره که قرار روزهاي من رو از يکنواختي در بياره پشت کدوم يکي از روزهاي آينده قايم شده!؟
هميشه اين رو از خودم ميپرسم و هميشه هم خودم جواب خودم رو ميدم. اين کار رو به صورت غير ارادي و چندين بار در روز تکرار ميکنم تا جايي که ديگه از دست خودم خنده ام ميگيره. آخه پس من کي ميخوام بفهمم که هيچ کس و هيچ چيز قرار نيست من رو از اين دنياي تکراريي که توش گير افتادم نجاتم بده. هيچ کس غير از خودم. اين خودم هم که فعلا رفته مرخصي
چهارشنبه روز محبوب منه چون 2 روز تعطيلي دنبالشه. اينه که من هر روز هفته منتظر چهارشنبه هستم. ديگه تازگي ها حتي شنبه ها رو هم به اميد چهارشنبه شروع ميکنم و اين يعني اينکه من هر روز زندگيم منتظرم تا روزهاي زندگيم بگذره
بچه که بودم اتفاق خارق العاده زندگيم مدرسه رفتن بود. (حالا که واقعا نگاه ميکنم واقعاً هم خارق العاده بودن اون روزها، اون روزهاي نارنجي) بعد شد کنکور دادن و دانشگاه قبول شدن. بعد شد تحويل پروژه و فارغ التحصيلي. بعدش چند ماهي با دنبال کار گشتن سرم گرم بود
ماهها و سال اولي که رفته بودم سر کار به نوعي يک نقطه عطف شد برام. اولين ماموريت کاري و سفر هاي بعديش. پستي و بلندي هاي کار
بعدش آشنايي با شواليه بود که تا قله رفتن ها رو باهاش تجربه کردم
اما الان؛ نميدونم اتفاق خارق العاده بعدي زندگيم چيه؟ نميدونم بايد منتظر چي باشم و دقيقا اين ندونستنه ست که اينقدر بدش ميکنه. خيلي بدتر از فکر امکان نرسيدن به چيزي که ميخوام
(کاش يکي ميفهميد من دلم ميخواد چي بگم و به جاي من ميگفتش تا من هم بفهممش....(چي شد؟؟؟
حالا چهارشنبه ها هم با سرعت برق و باد ميآن و ميرن، هفته پشت هفته و ماه پشت ماه. ولي چهارشنبه طلايي منو کي ديده؟
هميشه اين رو از خودم ميپرسم و هميشه هم خودم جواب خودم رو ميدم. اين کار رو به صورت غير ارادي و چندين بار در روز تکرار ميکنم تا جايي که ديگه از دست خودم خنده ام ميگيره. آخه پس من کي ميخوام بفهمم که هيچ کس و هيچ چيز قرار نيست من رو از اين دنياي تکراريي که توش گير افتادم نجاتم بده. هيچ کس غير از خودم. اين خودم هم که فعلا رفته مرخصي
چهارشنبه روز محبوب منه چون 2 روز تعطيلي دنبالشه. اينه که من هر روز هفته منتظر چهارشنبه هستم. ديگه تازگي ها حتي شنبه ها رو هم به اميد چهارشنبه شروع ميکنم و اين يعني اينکه من هر روز زندگيم منتظرم تا روزهاي زندگيم بگذره
بچه که بودم اتفاق خارق العاده زندگيم مدرسه رفتن بود. (حالا که واقعا نگاه ميکنم واقعاً هم خارق العاده بودن اون روزها، اون روزهاي نارنجي) بعد شد کنکور دادن و دانشگاه قبول شدن. بعد شد تحويل پروژه و فارغ التحصيلي. بعدش چند ماهي با دنبال کار گشتن سرم گرم بود
ماهها و سال اولي که رفته بودم سر کار به نوعي يک نقطه عطف شد برام. اولين ماموريت کاري و سفر هاي بعديش. پستي و بلندي هاي کار
بعدش آشنايي با شواليه بود که تا قله رفتن ها رو باهاش تجربه کردم
اما الان؛ نميدونم اتفاق خارق العاده بعدي زندگيم چيه؟ نميدونم بايد منتظر چي باشم و دقيقا اين ندونستنه ست که اينقدر بدش ميکنه. خيلي بدتر از فکر امکان نرسيدن به چيزي که ميخوام
(کاش يکي ميفهميد من دلم ميخواد چي بگم و به جاي من ميگفتش تا من هم بفهممش....(چي شد؟؟؟
حالا چهارشنبه ها هم با سرعت برق و باد ميآن و ميرن، هفته پشت هفته و ماه پشت ماه. ولي چهارشنبه طلايي منو کي ديده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر