۲۹ آذر ۱۳۸۹

هیچ نمی دانم چه حالی دارم. سوراخ های دماغم را گشاد کرده ام و دارم سپری می کنم این روزها را. هی می خواهم به روی خودم نیاورم که دارم سپری می کنم اما این کار من فقط سپری کردن است.
می دانم این وضعیت اشتباهی ست که نباید تویش بمانم اما مانده ام. این "که چی" لعنتی نشسته ست توی دامنم. به هم نگاه می کنیم. می گویم که چی؟ می گوید که چی؟
غمی ندارم. بغضی ندارم. هستم. فقط هستم.
افتاده ام به آن حال های انفعالی که از خودم سراغ دارم. که شانه بالا می اندازم برای جهان به انضمام مایحتوی ش. فقط یک رضایتی که دارم این است که نباید برای کسی توضیح بدهم که چرا این حالم.

اینها بخشی از نوشته های منصفانه است که اون هم از جای دیگه ای لینک کرده ولی دقیقا معنی این روزهای منه.

هیچ نظری موجود نیست: