۲۸ آذر ۱۳۸۹

یادم به حرف نون می افتد. با اطمینان به من گفت زندگی جای دویدن نیست، جای قدم زدن است. من به خودم می گویم مجبور نیستی تصمیم بگیری اما یکی توی من نشسته است و مدام می پرسد الان داری چه کار می کنی؟ الان این کاری که کردی برای چی بود؟ خودت را توضیح بده. پیشرفت کارهایت را به من شرح بده. هی من را بازخواست می کند. هی نگرانم می کند. بعد من هی فکر می کنم توضیح ندارم. فکر می کنم خسته ام. فکر می کنم دلم آغوش می خواهد اصلن. هی دلم می خواهد به خودم امان بدهم....

منصفانه

هیچ نظری موجود نیست: