امروز چیزی شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
دوباره بهم یادآوری شد که امروز هستی و فردا شاید نه. تازه این زیاد مهم نیست . مهم اینه که به طرز وحشتناکی این قضیه میتونه برای نزدیکان و اطرافیانت هم صادق باشه.
امروز از اون روزها بود که نگاه کردن تو چشمای آدمی که روبرو نشسته بود و حرف میزد، سخت بود. خیلی سخت...
یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش ولی تجربه دردی که داشت حتی برای چند ثانیه هم کافی بود که حس کنم چشمام داره داغ میشه. میدونستم تا یه لحظه دیگه (قد بیرون دادن یه نفس) اگه خودم رو از نقش اون نکشم بیرون، چشمام تار میشن و بعد... این بود که هر طوری بود برگشتم تو جلد خودم.
ولی دیگه رنگ همه چی عوض شد. الان همه جا خاکستری شده حتی برگ نارنجی های بارون خورده-ی تو خیابون.