۰۵ آذر ۱۳۸۷

دیدین بعضی وبلاگ ها رو هروقت آدم بهشون سر میزنه لبخندش تبدیل به پاپیون میشه بالای سرش گره میخوره. نه به خاطر اینکه موضوع خاص یا مثلا خنده داری توش عنوان شده باشه. نه؛ بیشتر به این خاطرکه اتفاقای روزمره - که ممکنه برای هر کسی هم پیش بیاد- رو با یه لحن خاص، یه جور فانتزیی مطرح میکنه که خواننده هی خوشش میاد خودش رو جای نویسنده وبلاگ بذاره. اصلا بعضی ها با قدرتی که دارن میتونن پیش پا افتاده ترین مسائل رو یه جوری جادویی نشون بدن و هی دل همه رو به تاپ تاپ بندازن.
یه نمونه-ش خود من، از وقتی بعضی پست های آیدا رو راجع به آشپزی خونده-م اصلا نظرم نسبت به آشپزی تغییر کرده - مامان جات خالی D: دیگه از جلوی هر خونه ای رد میشم اول بو میکشم ببین خونه-هه زنده است یا نه (:
اگه الان شوالیه اینجا رو بخونه میگه همون قضیه تام سایره که صد بار برات تعریف کردم دیگه....

به هر حال میخواستم بگم خوبه آدم چندتا از این وبلاگ ها رو بشناسه. چون یادش میمونه همه چی بستگی به پوینت او ویوِ خودش داره... خیلی وقتا یه جور دیگه هم میشه به دور و برمون نگاه کنیم. به عادت هامون، به روزمرگی هامون و حتی رابطه هامون. اونوقت حس هایی رو کشف میکنیم که همیشه بوده-ن ولی گم شده بودن و حالا میشه دوباره پیداشون کرد.

۰۴ آذر ۱۳۸۷

به یک فقره دوست قدیمی جهت گپ و گفت نوستالوژیک نیازمندیم...
اعلام وضعیت
روحیه : صفر
انرژی : 20 درجه زیر صفر
اراده: موجود نمی باشد؛ لطفا سوال نفرمائید.

۰۳ آذر ۱۳۸۷

چرا بعضی داستان ها این قدر ترسناکن؟

امروز چیزی شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
دوباره بهم یادآوری شد که امروز هستی و فردا شاید نه. تازه این زیاد مهم نیست . مهم اینه که به طرز وحشتناکی این قضیه میتونه برای نزدیکان و اطرافیانت هم صادق باشه.
امروز از اون روزها بود که نگاه کردن تو چشمای آدمی که روبرو نشسته بود و حرف میزد، سخت بود. خیلی سخت...
یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش ولی تجربه دردی که داشت حتی برای چند ثانیه هم کافی بود که حس کنم چشمام داره داغ میشه. میدونستم تا یه لحظه دیگه (قد بیرون دادن یه نفس) اگه خودم رو از نقش اون نکشم بیرون، چشمام تار میشن و بعد... این بود که هر طوری بود برگشتم تو جلد خودم.
ولی دیگه رنگ همه چی عوض شد. الان همه جا خاکستری شده حتی برگ نارنجی های بارون خورده-ی تو خیابون.

۲۷ آبان ۱۳۸۷

هر کس آدمِ زندگی‌ش رو یک طوری از دست می‌ده. سفر، فاصله، غربت... آدمه دیگه نیست. هست. نصفه‌نیمه‌است. فاصله‌دار شده همه‌چی، تصویرا دیگه یکی نیستن، توی همون آسمونی نیست که تو هستی، نمی‌تونی براش تعریف کنی امروز توی آسمون چند‌تا ابر دیدی که شبیه قلب بودن و نو دوربین‌ت همراهت نبوده تا شریک‌ش کنی... از پشتِ پنجره‌اش نمی‌تونه همون ماه‌ی که تو می‌بینی توی همون دقیقه و ثانیه ببینه. صدا‌ها هی بغض‌دار می‌شن و گاهی آدمه کم‌کم رنگ می‌بازه... آبی‌پر رنگ بوده. می‌شه آبی آسمونی، می‌شه سفید و بعدش دیگه نیست ...

مامهر

نمیدونم چرا آیکن هایپرلینکم گم شده! مجبور شدم فقط با ذکر اسم، منبع رو مشخص کنم