۲۶ دی ۱۳۸۶

کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود

.چند روز پیش یه چیزایی شنیدم که فهمیدم وقت بزرگ شدنمه.هر چند دوست نداشته باشمش
اینکه چه بخوام چه نخوام این مرحله جدیدی از زندگیه و یه آدمهایی قرار تو یه موقعیتهایی روم حساب کنن، درباره –م قضاوت کنن و قضاوتهاشون رو به هم منتقل کنن
حالا اگه قراره این آدمها من رو به عنوان یه آدم بالغ بشناسن وقتشه حداقل تو رفتار ظاهریم تغییراتی بدم. وقتشه نیمه بالغ وجودم رو بیشتر از اون یکی نیمه کودک ظاهر کنم. بعضی وقتا بلوغ به این معناست که آدم احساسش رو کنترل شده بروز بده
همشه فکر میکردم شادی ها رو باید نشون داد، علاقه ها رو ، هیجانها رو باید نشون داد، یعنی اگه نشون ندی انگار یه جور در حقشون خیانت کرده باشی و اونوقت دیگه شاید به سراغت نیان. به خاطرهمین خوشحالی یا رضایتم رو از کوچکترین حرف یا رفتار طرف مقابل تو بوغ کرنا میکنم و خودم از هم از اگزجریت کردن این لحظه های رنگی زندگی خوشحال میشم. جایی که ممکنه یه لبخند کوچیک کافی باشه ، یه لبخند گنده و گَل و گشاد تحویل طرف مقابل میدم و برای تایید کارهاشون به جای استفاده از کلمه های کوتا ه و خشک و خالی، از جمله های دراز استفاده میکنم
ولی انگار یه وقتایی اینجور برخوردهای آدم بازتاب خوبی برای خودش نداره. بعضی وقتا حس میکنم با این رفتار اونقدر به طرف مقابل اعتماد به نفس میدم که از اون اعتماد به نفسه علیه خودم استفاده میکنه که : حالا که اینقدر با تصمیم من موافقی حتما یه موضوع دیگه ای تو کاره!!!! .... تا بیای به طرف بفهمونی بابا زیاده روی من در تایید حرف تو جزئی از شخصیت منه، هیچ دلیل دیگه ای نداره به خدا. من اصولا خوشحالی هام رو گنده نشون میدم، تو به خودت نگیر و برداشتهای عجیب نکن
خلاصه دارم به این نتیجه میرسم که آخرش باید این قواعد بزرگونه بازی کردن رو یاد بگیرم. یه کم سیاستمدارانه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

neshoon dadan e khoshhali o rezayat bishtar az hame khodeto raazi mikone... ama sanjide ke be ghole khodet taraf nare bechasbe be saghf :) ...shad bashi ...shabnam