راستی دوستی قلی جون، جیسون رو یادته؟
نمیدونم چرا بعد از اینکه تو رفتی فکر کرده اتاق من رو باید اشغال کنه. با اینکه نمیبینمش ولی میدونم اونجاست. اون گوشه اتاق که کتابامو گذاشته-م وامیسته و کتابها رو نگاه میکنه. هر از گاهی هم که حوصله اش سر میره، هی این کتابها رو برمی داره جابجا میکنه. هرچی من جاشون رو درست میکنم، بعد یه مدتی میبینم اون جوری که خودش دوست داره چیده-تشون
تازه چون میدونه من نمیتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم ، گاهی بعضی از کتابها رو برمیداره و قایم میکنه یا نمیدونم شاید میده به دوستاش
ولی یه چیزی رو نمیدونه ... من راجع بهش با شوالیه حرف زدم. اون از وجودش خبر داره
فقط یادت باشه این دفعه که اومدی حتما یه صحبتی باهاش بکنی. حرف تو رو بیشتر از من گوش میکنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر