۲۱ آذر ۱۳۸۶

چند وقت پیش کتاب همه میمیرند ( سیمون دوبوار) رو میخوندم. کتاب راجع به آدمیه به اسم فوسکا که آرزو داشته زندگی جاودانه داشته باشه تا بتونه دنیا رو متحول کنه. بعد از یک سری ماجراها این آدم به طور اتفاقی اکسیر زندگی رو به دست میاره و جاودانه میشه. زندگی ابدی، یه راه طولانی برای رسیدن به هر چیزی که آرزوش رو داره، حکمرانی بر دنیا، نجات همه انسانها و
با گذشت سالها فوسکا به این نتیجه میرسه که نه تنها نمیتونه هیچ تغییری در دنیای خارج به وجود بیاره بلکه حتی نمیتونه آدمهایی که نزدیکترینها بهش هستند رو تغییر بده. همه اون آدمها (علیرغم تلاش فوسکا برای قرار دادن تجربیات قرنها زندگیش در اختیارشون) به راه خودشون میرن

کسانی که عاشقانه دوستشون داشته به محض اینکه میفهمند فوسکا جاودانه است ، ازش متنفر میشن، یه جورایی احساس فریب خوردگی میکنن چون میدونن زمان فراموشی میاره و خاطره اونها بالاخره روزی از ذهن فوسکا پاک میشه و این براشون یه جورخیانت به حساب میاد
.این بازی قرنها ادامه داره. بازیی به پهنای تاریخ
فوسکا به طرز دردآوری میفهمه تاریخ تکرار میشه و اون هیچ کاری برای تغییر این وضعیت نمیتونه انجام بده. از اینجاست که بدبختیش شروع میشه . دیگه هیچ چاره ای هم نداره که به این بدبختی پایان بده
...هیچ راهی وجود نداره ، هیچ راهی حتی مرگ

۳ نظر:

... گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
M گفت...

fek kardam momkene concert bebinim hamo .. Amma khob ghesmat nabood :)

... گفت...

من هم خیلی میخواستم همتون رو ببینم ولی برنامه-هام جور نشد کلللیتا متاسفانه
:(

یه روز دیگه،امیدوارم به همین زودیها باشه