۱۳ آبان ۱۳۸۶

.برگشتم بعد از دقيقا يک هفته
ميتونم بگم روزهاي خوبي بود. به مقدار يک اپسيلون دوباره حس هاي از دست رفته گذشته ام زنده شد. حس اينکه ميخوام چيز ياد بگيرم. حس اينکه هنوزم خيليي چيزها هستن و منتظرن تا من يادشون بگيرم و کافيه من هم بخوام
بازهم بهم يادآوري شد که چجوري دارم عمرم رو به هدر ميدم. اينجا تو اين قلعه ميشينم و هيچ کاري نميکنم جز اينکه خودم رو الکي به کارهاي بيهوده سرگرم کنم. حداکثر روزي دو سه تا نامه ميزنم که بري انجامش هيچ احتياجي به منِِ به ظاهر مهندس نيست. يه تايپيست هم از عهده اش برميآيد. خلاصه اينکه دوباره يادم اومد دچار روزمرگي شده-م
اين چيز ها رو که اينجا مينويسم ديگه مثل هميشه آرومم نميکنه. برعکس حالم بدتر ميشه، ‌عذاب وجدانم بيشتر ميشه؛‌ چون ميبينم با وجود اينکه خودم ميدونم دارم خودم رو نابود ميکنم بازهم به اين کار ادامه ميدم و اين کار رو با آگاهي از عواقبش انجام ميدم
روزهايي که گذشت باعث شد فقط به اندازه يک اپسيلون (‌به قول کولوچه خانم قد کف پاي مورچه!) دوباره بخوام که ياد بگيرم. ولي نميدونم اين اپسيلونه ميتونه از پس غول تنبلي که تو وجودم رخنه کرده بربياد يا نه؟ به نظر ميرسه غوله تو تمام اين مدت خورده و خوابيده و به خمودگي عادت کرده و همين باعث شده اينرسي سکونش بيشتر و بيشتر بشه

اين غوله همش دنبال تعطيليه : سه شنبه تعطيله.... چهارشنبه رو هم مرخصي بگييييييييييييير... پنجشنبه و جمعه هم که بياد روش ميشه چهار روز تعطيلي..... يادت نره هاااااااا
حالا چي کار کنم واقعا حرف غوله رو (که به مذاق خودم هم واقعا شيرينه) گوش کنم يا ....؟
.به هرحال من برگشتم

راستي لينک مودمها هم بالاخره راه افتاد و روسفيد شديم . البته به ياري دستان پرتوان شواليه. دستان پرتوان بنده که به داد اين ناتوان نرسيدن آخرش هم!!! دو نقطه دي
يه شب هم رفتيم دوچرخه سواري. يه دوچرخه دونفره از هتل گرفتيم و رفتيم دور شهرک چرخيديم. به من که نزديک 12،‌13 سال بود سوار نشده بودم،‌ خيلي خوش گذشت. به تو چي؟

هیچ نظری موجود نیست: