۱۷ مهر ۱۳۸۶

فردا بعد از سه سالي که با شواليه يه جا کار ميکرديم، محل کارمون از هم جدا ميشه. هنوز هم در يک شرکت هستيم ولي ديگه تو دو تا ساختمون جدا. اونقدر جدا که ديگه در طول روز نميشه همديگه رو ديد*1
از اين سه سال، يک سال و نيمش رو هم اتاقي هم بوديم. البته درسته که ايشون رئيس بنده بودن ولي خوب تو يه اتاق بوديم! يعني کافي بود سرم رو بلند کنم تا ببينمش. همين بهم انرژي ميداد
شواليه قبل از اينکه شواليه بشه مديرم بود. مدير بخش فني. اون موقعها که اين قلعه هنوز خاکستري نشده بود برام. اون موقعها صبحها با شور و اشتياق بلند ميشدم که بيام سرکار. به فکر مرخصي گرفتن نمي افتادم مگر اينکه مريض شده باشم. ماموريت رفتن به جاي اينکه آزارم بده و سوهان روحم بشه،‌ باعث ميشد روزهام رنگ بگيره. هر روز يه تجربه جديد‌ و يه کشف تازه... اون روزها پر از انرژي بودم. گاهي از خودم ميپرسم سرچشمه اون همه شور و اشتياق چي بود؟ بعدش چي شد؟ اصلا از کي گم شد و جاش رو داد به اين رخوت لعنتي ؟
و جوابش رو ميدونم : از وقتي شواليه از قسمت فني رفت انگيزه من رو هم با خودش برد
اعتراف به اين واقعيت ميترسونتم چون پشت سرش يه صدايي بهم ميگه پس چي شد اون همه استقلالي که حرفش رو ميزدي؟ کو اون همه خودساختگي و عدم وابستگي که توصيه اش رو به دوستانت ميکردي. به خودت که رسيد همه چي عوض شد!؟ *2
اين جور موقعها بايد يه جوري خودم رو تسکين بدم و قضيه رو پيش خودم توجيه کنم. اينجوري : همش تقصير مديرفني جديده.(‌البته الان ديگه جديد هم نيست. يک سالشه!) اونه که نتونسته به کارمندانش انگيزه لازم رو بده!‌... دردم اينه که به قدر کافي قائم به ذات نيستم. گاهي اوقات که شواليه از کارهام ميپرسه توجيه هاي بالا رو براش تکرار ميکنم ولي اون اين حرفا رو قبول نميکنه. ميگه خوب چرا خودت براي خودت کاري نميکني؟
ميدونم درست ميگه ولي هيييييييي!!!‌ اراده جان کجايي؟ *3
....
اي بابا من اصلا نميخواستم اينها رو بگم که
ميخواستم بگم درسته که از فردا ديگه حتي حضور فيزيکي هم نداره واين بعد چند سال سخته ولي هم براي من و هم براي خودش خوبي هايي داره که کم هم نيست و فقط بايد منصف بود تا بشه ديدشون

پي نوشت 1: البته احتمالا تا چند هفته ديگه اون ساختمونيها منتقل ميشن به همين طبقه پايين خودمون
پي نوشت 2: خوب ديگه حالا ! ‌دوستان قديمي عزيز زياد فحش ندين. من که دارم خودم مثل بچه آدم اعتراف ميکنم
پي نوشت 3: ولي خدايي فقط من اينجوري نشده-م هاااا. با بچه ها که حرف ميزنم همه بي انگيزه شدن. نه اينکه اين برداشت من باشه، نه... بابا همه به زبون خودشون ميگن به خدا!‌ پس ديدين تقصير مديره جديده نه من. دو نقطه دي

۱ نظر:

M گفت...

ممنون ار تبریکت و رنگای خوبی که واسم خواستی :* بعدشم، اوهوم. اصلن هر چی می کشیم از دست ِ این مذیرای جذیذهP: