۰۴ مهر ۱۳۸۶

پاييزانه

امروز کلي پاييزانه شدم. دلم ميخواد از قلعه بزنم بيرون. برم تو خيابون وليعصر قدم زني، هرچند که هنوز برگهاي نارنجي نريختن روي زمين تا بچگيت رو تحريک کنن. که بي خيال همه آدمهاي-دور و برت بشي و فقط دنبال يه کوه برگ بگردي ، بپري وسطشون و از شنيدن صداي خش خش اون همه برگ غرق لذت بشي. ديدين اين جور موقع ها يه حسي از ته دل آدم قُل قُل ميکنه و مياد بالا تا ميرسه به گلوش. اونوقت آدم ميخواد داد بزنه و بي هيچ دليلي بالا و پايين بپره. بعدش هم ديدين جاي بالا اومدن اون حسه از دل تا گلوي آدم تا مدتها يه جوريه!‌ يه جوري که هر لحظه اراده کني دوباره ميتوني زنده اش کني؟
من امروز از اون روزامه. ولي چندتا بازدارنده وجود داره. يکي تو قلعه بودن. آخه اين قلعه يه خاصيتي داره که نميشه آدم هر موقع که خواست مرخصي بگيره حتي اگه صد روز هم مرخصي طلب داشته باشه.( چند روز پيش مريض بودم، از اين آنفلوآنزاهايي که تازه اومده. به مدير قسمت ميگم ميخوام امروز رو مرخصي بگيرم، ميگه چرا؟! و من داشتم به اين فکر ميکردم که چرا بايد دليل مرخصي خواستنم رو توضيح بدم؟ مگه حق هر کسي در ماه، 2 روز مرخص نيست ؟ باباجان گيرم من يه کار شخصي دارم،‌مگه تو پسر خاله-مي که بهت بگم!) به هر حال اگه ميتونستم خودم رو مرخصي واجب ميکردم
الان سه ساله بوي مهر دوباره برام عوض شده. آخه بوي مهر براي من متغيره. تا وقتي دبستان بودم بوي مهر برام بوي لوازم تحرير نو بود. بوي مداد مشکي و قرمز(‌چي بهش ميگفتيم؟ مداد گلي؟!) بوي کيف و جامدادي و اون پاک کن رنگي رنگي ها. زمان راهنمايي مهر بوي دوستام رو ميداد. تو دبيرستان غير از بوي بهترين دوستم که هنوزم که هنوزه بهترين مونده، بوي فضاي مدرسه،‌ درختاي بلند و قشنگ مدرسه-مون،کوچه باغهاي اطرافش، ميز و نيمکتها و کلاسي با پنجره هاي بزرگ قدي که رو به يه حياط سرسبز باز ميشد،‌ براي من بوي مهر بود.(‌جالبه. اينها وصف کلاس اول دبيرستانمه ولي نميدونم چرا تمام اين چهار سال رو با همين صحنه ها به ياد ميآرم.هر چند که دو سال آخر جاي مدرسه-مون عوض شد و هيچ شباهتي با اين تعريفات نداشت)
از زمان دانشگاه رفتن بوي مهر برام شد لحظه هايي که ميتونستم يه کلاس رو هرچقدر هم که مهم بود کنسل کنم و برم دنبال کاري که تو اون لحظه واقعا ميخواستم. اتفاقي شايد به سادگي خوردن يه ليوان چايي داغ تو روزهاي سرد آخر پاييز يا همون راه رفتن رو برگهاي نارنجي. به جرأت ميتونم بگم درکل همه 4 سال، تعطيل کردن کلاس حتي بيشتر از 20 بار تکرار نشده ولي همين که ميشد لحظه هايي رو خلق کنم که شايد هرکدومشون تکرار نشدني بودن راضيم ميکرد
حالا سه ساله که پاييز،‌ بوي شواليه رو ميده. بوي تولد شواليه. اول مهر. بوي خوبيه. پر از يه آرامش هيجان انگيز. نميدونم اصلا چيزي به نام آرامش هيجان انگيز وجود داره يا نه ولي من حسش ميکنم
پاييز مبارک

پ.ن : يک بار به شدت هوس يه کوه برگ خشک کرده بودم که جفت پا بپرم توش ولي فقط تک برگهاي پراکنده تو خيابون بود. حدود يک ربع برگهاي پياده رو رو جمع ميکردم يه گوشه تا يه کوه ازشون بسازم. وقتي ساختنش تموم شد جلوي چشم تمام عابرين متعجب پريدم وسط کوهه

۲ نظر:

M گفت...

:)) چه باحال، منم دلم یه کوه برگ خواست الان ...

ناشناس گفت...

:)
paeeze emsal baraye khaili ha fargh dare
baraye man ham!