امروز از اون روزهاست که حتي ثانيه ها هم در حال کش اومدن اند.هر ده دقيقه به اندازه يک ساعت ميگذره، هيچ صدايي در اين قلعه به گوش نميرسه. انگار همه تو خواب زمستوني اند. گاهي تلفن يکي زنگ ميخوره، يکي دو دقيقه سکوت شکسته ميشه و بعد دوباره همون آش است و همون کاسه. روزهايي بود که در اين اتاق 10،12 نفر آدم پر انرژي کار که نه، زندگي ميکردن. گاهي اونقدر جنب و جوش زياد ميشد که خودمون شاکي ميشديم و يکي داد ميزد يواشتر لطفاً! دو دقيقه همه ساکت ميشدن و بعد دوباره همهمه بود که اتاق رو پر کرده بود. هيچ نفهميدم چي شد که اين جو اينقدر تغيير کرد
استخوان فکم درد ميکنه . اميدوارم از دندون عقل نباشه. يک تعطيلي سه روزه در پيشه و من اصلا حوصله مريض بودن رو ندارم
ايترنت آدم که هيچ صفحه اي رو در کمتر از 5 دقيقه باز نکنه، آخه به درد ميخوره؟ نه، به درد ميخوره؟
غر زدن فقط مختص اين روزهاي من نيست. اطرافيان همه ابريند و تا اطلاع ثانوي هم انتظار نميره آسمون ملت صاف بشه.راستي چرا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر