الان دقيقا دو سال و نيم ميشه که من در قلعه خاکستري کار ميکنم. در اين مدت خيلي چيزها ياد گرفتم. در واقع اينجا اولين تجربه کاري من رو رقم زده. تجربه اي که تا حالا خيلي ازش راضي بوده ام اما ميزان اين رضايت کم کم داره پايين مياد. البته فکر نميکنم مساله غيرطبيعي باشه چون آدم بالاخره از وضعيت موجود ناراضي ميشه. اتفاقا اين خصوصيت در خيلي از موارد بد که نيست هيچي،خوب هم هست چون باعث ميشه آدم دنبال تغيير بره و چيزهاي جديدي کشف کنه. با آدم ها و مکان هاي متفاوتي آشنا بشه و به همون نسبت تجربه هاي مفيدي به دست بياره.ولي از طرف ديگه ايجاد تغييرهم هميشه کار آسوني نيست چون بيشترآدمها (حداقل بنا به تجربه من) نسبت به تغيير از خودشون مقاومت نشون ميدن
حالا منظورم از گفتن اين حرفها چيه؟ اينه که من فعلا نميتونم بين علاقه اي که ناخودآگاه در طول اين مدت به قلعه خاکستري پيدا کرده ام با حسي که اين روزها نسبت بهش دارم (که حس خوبي نيست) يکي رو انتخاب کنم. يعني نمي دونم فعلا ميخوام همين جا بمونم و ادامه بدم يا اينکه ميخوام يه تغييري ايجاد کنم و ببينم بعد از اين قراره چه اتفاقي بيفته؟
من اينجا رو دوست دارم چون همکارانم درشرکت واقعا آدمهاي پاکي هستند. با بچه هاي قديميش کلي خاطره دارم. آخه اينجا من تقريبا از قديمي ها به حساب ميام. به دوستيي که بينمون وجود داره (با اينکه ديگه مثل اون وقتها نيست و خيلي کمرنگ شده)علاقه دارم.من با اين شرکت به نوعي اولين سفر مستقلم رو تجربه کرده ام. کلي سفرهاي کاري خاطره انگيز داشتم... از همه مهمتر يکي از بزرگترين دلمشغولي هاي من اينجاست. شواليه ام. اينجا بودن اين مزيت رو داشته که ما فقط عصرها و شبها همديگه رو نبينيم و در طول روز هم (البته مواقعي که هر دو تهران باشيم و از مأمورتهاي مداوم خبري نباشه) يه جورهايي کنار هم باشيم. خلاصه اگه بخوام دونه دونه بشمرم خيلي پارامترها هست که من رو به اين قلعه وصل ميکنه ولي در عوض آدمهايي هم هستند مثل آقاي پتيبل که با تمام قوا روي اعصابم سرسره بازي ميکنند. حتي گاهي به جايي ميرسم که ميگم واقعا قيد تمام اين علايق رو ميزنم و شانسم رو دوباره امتحان ميکنم . از کجا معلوم يه اتفاق بهتري جاي ديگه اي اتنظار من رو نميکشه؟ولي فردا روز از نو روزي از نو. بندهاي علاقه دوباره به دست و پام بسته ميشه. بديش هم اينه که واقعا نميدونم اينها بندهاي علاقه است يا همون ترس از تغييره ست که رهام نميکنه
ديگه! ديگه بين دو راهي مونده ام. بايد يک روز بشينم و براي يک بار تصميم بگيرم ولي اون روز کي ميرسه خدا عالمه و بس
حالا منظورم از گفتن اين حرفها چيه؟ اينه که من فعلا نميتونم بين علاقه اي که ناخودآگاه در طول اين مدت به قلعه خاکستري پيدا کرده ام با حسي که اين روزها نسبت بهش دارم (که حس خوبي نيست) يکي رو انتخاب کنم. يعني نمي دونم فعلا ميخوام همين جا بمونم و ادامه بدم يا اينکه ميخوام يه تغييري ايجاد کنم و ببينم بعد از اين قراره چه اتفاقي بيفته؟
من اينجا رو دوست دارم چون همکارانم درشرکت واقعا آدمهاي پاکي هستند. با بچه هاي قديميش کلي خاطره دارم. آخه اينجا من تقريبا از قديمي ها به حساب ميام. به دوستيي که بينمون وجود داره (با اينکه ديگه مثل اون وقتها نيست و خيلي کمرنگ شده)علاقه دارم.من با اين شرکت به نوعي اولين سفر مستقلم رو تجربه کرده ام. کلي سفرهاي کاري خاطره انگيز داشتم... از همه مهمتر يکي از بزرگترين دلمشغولي هاي من اينجاست. شواليه ام. اينجا بودن اين مزيت رو داشته که ما فقط عصرها و شبها همديگه رو نبينيم و در طول روز هم (البته مواقعي که هر دو تهران باشيم و از مأمورتهاي مداوم خبري نباشه) يه جورهايي کنار هم باشيم. خلاصه اگه بخوام دونه دونه بشمرم خيلي پارامترها هست که من رو به اين قلعه وصل ميکنه ولي در عوض آدمهايي هم هستند مثل آقاي پتيبل که با تمام قوا روي اعصابم سرسره بازي ميکنند. حتي گاهي به جايي ميرسم که ميگم واقعا قيد تمام اين علايق رو ميزنم و شانسم رو دوباره امتحان ميکنم . از کجا معلوم يه اتفاق بهتري جاي ديگه اي اتنظار من رو نميکشه؟ولي فردا روز از نو روزي از نو. بندهاي علاقه دوباره به دست و پام بسته ميشه. بديش هم اينه که واقعا نميدونم اينها بندهاي علاقه است يا همون ترس از تغييره ست که رهام نميکنه
ديگه! ديگه بين دو راهي مونده ام. بايد يک روز بشينم و براي يک بار تصميم بگيرم ولي اون روز کي ميرسه خدا عالمه و بس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر