سر صبحی یه سری تصاویر به طرز عجیب و نامربوطی از ذهنم بیرون نمیرفت :
روزی که خبر فوت شدن خاله ام رو تو آلمان بهمون دادند فقط من و سپیده تو خونه بودیم ، مامان و بابا رفته بودن شمال. تلفن زنگ زد، دوباره پریچهر بود. با اینکه دفعه قبل بهش گفته بودم فردا امتحان ریاضی مهندسی دارم بازم اصرار میکرد که با سپیده بریم خونه مادرجون و میگفت همه اونجا جمعند. نمیفهمیدم چرا وقتی خود مادرجون اینا خونه نیستن همه جمع شدن اونجا و اصلا چه اصراریه که ما هم بریم... دیگه خوب یادم نمیاد چی شد و چی بهم گفت فقط صدای گریه دارش یادمه که تکرار میکرد خاله زویا خاله زویا...
چهار یا پنج سالم بود. نمیدونم شاید هم کمتر. یه عروسک چاق گنده خوش اخلاق داشتم. صورتش سفید بود و موها و لباسش نارنجی. موهاش برعکس بقیه عروسکهام کوتاه بود، لپهاش دون دون بود و به پشتش یه پره آویزون بود (یه چیزی مثل فرفره) اون هم نارنجی بود. عاشقش بودم. اسمشو نارنجی گذاشته بودم. نمیدونستم یه عروسک چرا پشتش باید فرفره داشته باشه ولی دوست داشتم فکر کنم میتونه با اون فرفره تا هر جا که میخواد بره، هر کی رو که میخواد ببینه ... مامان میگفت عروسکه رو خاله ام برام از آلمان فرستاده... خاله ای که هیچ وقت ندیده بودم...
خاله ام رو تا آخرش هم ندیدم . خاله ای که دست خطش روی جعبه ماشین حسابی که برام فرستاده بود، شخصی ترین چیزیه که ازش دارم. همون ماشین حسابه همونه که امتحان ریاضی مهندسی رو باهاش پاس کردم.