خودم را گم کردهام.. جایی میان این روزها گم شدم و این را میفهمم که هیچچیز در زندگیام سرجایش نیست.. حرفهایی میزنم.. کارهایی میکنم.. و فکرها.. فکرهایی که انگار آنها سوار برمنند و من نقشی در ایجادشان ندارم.. هنوز گیجم.. هنوز شبها نمیتوانم بخوابم.. دیشب، چهارصبح بود که با کمک قرص توانستم چند ساعتی بخوابم.. هرشب کابوس میبینم.. همه عزیزانم.. همه دوستانی که شنبه بهخاطرشان بسیار گریهکردم تا صدایشان را شنیدم، توی خوابهایم زیر شکنجهاند.. و من توی خواب التماس میکنم و انگار تمام بدنم زیر بارهای سنگین له میشود.. سعی میکنم از این بارها خلاص شوم.. دو روز است که با تمام قدرتم تلوزیون را خاموش نگهمیدارم و همه خبرها را خوانده شده، رد میکنم.. میخواهم از این راه صعب عبور کنم.. آنچه مرا از هم پاشیده، یکجور یاس عمیق است..
نمیدانم چکار باید بکنم؟ راستش اینکه هیچ امیدی به روزهای روشن از این پس ندارم.. هر اتفاقی که بیافتد، هر پرده ای که بالا برود و هر نمایشی که اجرا شود، توی فکر این روزهای من سرانجام زیبایی ندارد..
من برای خودم باید کاری بکنم.. بروم؟ آدم رفتن نبودهام.. و نیستم؟ نمیدانم..
درس بخوانم؟ همهچیز آنقدر مبهم است که انگار توی مه دارم تصمیم میگیرم.. کار دیگری بهذهنم نمیرسد.. معلم موسیقی میگوید خودت را میان موسیقی و ورزش و کتاب و دنیای خودت غرق کن.. آنچه بیرون میگذرد، در دست تو نیست.. و تو هیچ نقشی در بهوجودآمدن و نیامدنش نمیتوانی داشته باشی.. مدیرعامل مهربان هم همین را میگوید.. دایی هم همین را.. اینها کسانی هستند که حداقل بیست سال از من بزرگ ترند.. و بدی کار اینجاست که خودم هم همین فکر را میکنم..
امروز حتی در نقطه صفر آرزوهایم نیستم..
فروغ