۰۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

هی می‌خواهم بیایم بگویم که این ماجرای اعتماد به نفس، یک ماجرایی‌ست که جدی‌اش باید گرفت. هی می‌خواهم بیایم تکرار کنم که این لعنتی مفهوم کامل جذابیت است اصلن.

اولین بار توی دفتر طبقه‌ی بیست و ششم دنبالش راه افتاده بودم و غرق استیل راه رفتنش بودم، قشنگ می‌گرفت آدم را. داشت مرا می‌برد که جای شکر را نشانم بدهد آن گوشه. مدت‌ها بعد که کنارم طاق‌باز خوابیده بود و ملافه را تا بالای سینه‌هایش کشیده بود و دست‌ها را زیر سر قلاب کرده بود و آرام گرفته بود، همین‌طور که با انگشتم مسیر حاشیه‌ی گردنش را به سمت پایین گز می‌کردم، برایش تعریف کردم آن لحظه‌ای را که آن روز پشت سرش راه افتاده بودم توی دفترشان. گفتم که آن سناریوی کوتاه را نتوانسته‌ام از سر به در کنم. برایش تعریف کردم که همین‌طوری که دست‌هایم توی جیب‌های جلویی شلوار جینم تکیه کرده بودند و انگشتان شستم بیرون هوا می خوردند، هی فکر می‌کردم که این استیل لعنتی راه رفتنش، این خرامان محکم‌ش چقدر جذاب است. پرسید استیل که می‌گویی یعنی چه؟ فرقش با آن زیبایی، خوش تیپی، چه می‌دانم، جذابیت چیست توی ذهن تو؟ گفتم استیل که ربطی به این‌ها ندارد، بعد بلند شدم و مثل اوران‌گوتان‌ها برایش راه رفتم، مرد از خنده، گفتم خوب این شاید بشود راه رفتن بی استیل، هرچقدر هم که خوب باشی. از یک سوراخ دیگر که نگاهش کنی، آهسته‌تر که با موضوع برخورد کنی، کلید قضیه توی اعتماد به نفس پیدا می‌شود، نمود اعتماد به نفس در رفتار. همینطور نمود آرامش، همه‌اش می شود چیزی در مایه‌های استیل، استیلی که مال آن بو و کشش لحظه‌ی اول ساخته شده اصلن، استیلی که بعدها باید رفت دنبال اصالتش، آرامشش، فرهیختگی‌اش و هر چه در یک رابطه باید دنبالش بود، استیلی که اصلن می‌شود رابطه نشود، لبخندی لک‌لکی بماند

۲۲ فروردین ۱۳۸۸

و اینگونه در 28 سالگی بود که من صاحب یک مهمونی تولد هیجان انگیزکوچولوی خوشگل شدم و یه خونه که پرشده بود از شمعُ گلُ اسمم و البته یه کیک شکلاتی گنده :x
و هیجان انگیزترش، کادوی تولد مسافرت-گونه ای بود که گرفتم برای اولین بار. غرق کردنم تو سفیدی عمیق اون همه برف، کاری بود که فقط از تو بر می اومد :)
مرسی گیبیلیگیبیلی من . آیلاگاویو ;)

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

تولدت مبارک باشه بچه. 28 هم رسید...