دقت کردید در دنیای تعاریف زندگی میکنیم و هرچیز تعریف نشده چقدر ما را میترساند. اشیا تعریف نشده ترسناکند. برایشان اسم میگذاریم. طول و عرض و ارتفاع و حجم و رنگشان را اندازه میگیریم. باید تعریفش کرد تا بتوان تصاحبش کرد. از انسان تعریف نشده بیشتر میترسیم. انسانی که روی قواعد و اصول زندگی حرکت نکند و مسیرش را نتوانیم تشخیص بدهیم. مرد میشود دیوانه و زن میشود ج... . میترسیم بگوییم نمیشناسیم. نمیدانیم. باید کلمه پیدا کنیم. خوب است، زیباست، دروغگو است، معتاد است، ساکت است، پر حرف است. برای صفتها خوب و بعد تعیین میکنیم که بتوانیم طبقه بندی کنیم. انسانها را طبقه بندی کنیم تا سر راهت روی بالش بگذاریم.
۰۵ بهمن ۱۳۸۷
۲۳ دی ۱۳۸۷
۲۲ دی ۱۳۸۷
۱۹ دی ۱۳۸۷
۱۵ دی ۱۳۸۷
هوس اون موقع هامون رو کردم، اون روزهای دانشگاه، روزهای کارآموزی و پروژه. روزهایی که فکر نکنم دیگه تکرار بشه؛ با همون کیفیت، با همون غلظت و با همون وضوح. حتی با همون رنگ!
یادته؟
دلم اون روزها رو میخواد. خیلی... همیشه با هم بودنامون؛ بی هیچ خیالی، بی هیچ حسابی، بی هیچ توقعی. اون روزها که پر از رویا بودیم. پر از اتفاق و نقشه و برنامه. نقشه هایی که با همه پیچیدگی-شون انگار تو همین دو قدمی-مون بودن. فقط مونده بود اراده کنیم تا بلافاصله عملی شن. اون روزها همه چی آسون بود؛حتی رویاپردازی.
مترو صادقیه یادته؟ مالک اشتر یادته؟ آزمایشگاه یکشنبه ها رو که حتما یادته!.... آره، آره. من هم اون خانومه رو یادمه. اون خانومه که یه دفعه تو اتاقک نگهبانی ظاهر شد و زبون جفتمون رو بند آورد. میدونی دیگه هیچ کس نتونست اونجوری روده هام رو به هم گره بزنه؟ که از شدت خنده بترسم.... من که همه رو یادمه. تو چی؟
....
چرا یهو دنیا اینقدر سختگیر شد؟ چرا فکر کرد باید حساب خوشی های ما رو داشته باشه؟ چرا دیگه از اون شادی های بی بهانه خبری نیس؟ از اون غش غش خنده های بند نیومدنی. از همه اون سبز و نارنجی.
....
میدونم که الان میگی زندگی هامون وارد مرحله جدیدی شده واسه همینم دیگه نباید توقع داشته باشیم همه چی مثل قبل باشه. میدونم و توقع ندارم...
یادته؟
دلم اون روزها رو میخواد. خیلی... همیشه با هم بودنامون؛ بی هیچ خیالی، بی هیچ حسابی، بی هیچ توقعی. اون روزها که پر از رویا بودیم. پر از اتفاق و نقشه و برنامه. نقشه هایی که با همه پیچیدگی-شون انگار تو همین دو قدمی-مون بودن. فقط مونده بود اراده کنیم تا بلافاصله عملی شن. اون روزها همه چی آسون بود؛حتی رویاپردازی.
مترو صادقیه یادته؟ مالک اشتر یادته؟ آزمایشگاه یکشنبه ها رو که حتما یادته!.... آره، آره. من هم اون خانومه رو یادمه. اون خانومه که یه دفعه تو اتاقک نگهبانی ظاهر شد و زبون جفتمون رو بند آورد. میدونی دیگه هیچ کس نتونست اونجوری روده هام رو به هم گره بزنه؟ که از شدت خنده بترسم.... من که همه رو یادمه. تو چی؟
....
چرا یهو دنیا اینقدر سختگیر شد؟ چرا فکر کرد باید حساب خوشی های ما رو داشته باشه؟ چرا دیگه از اون شادی های بی بهانه خبری نیس؟ از اون غش غش خنده های بند نیومدنی. از همه اون سبز و نارنجی.
....
میدونم که الان میگی زندگی هامون وارد مرحله جدیدی شده واسه همینم دیگه نباید توقع داشته باشیم همه چی مثل قبل باشه. میدونم و توقع ندارم...
میدونم که میگی همین تکرار نشدنی بودن لحظه هاست که اونا رو قشنگ میکنه. میدونم و شکایتی ندارم.
من فقط دوست دارم بعضی وقتا به گذشته ها تونل بزنم؛ حتی اگه تا یه مدتی غرقم بکنه.
اشتراک در:
پستها (Atom)