من و شوالیه
دست نوشته های من و شوالیه
۱۰ شهریور ۱۳۸۷
بعضی نامهها هستند که کاغذیاند. از این نامهها که دوستت برایت میفرستد. از چند محله آن ورتر خانهات. از همانها که برادرت میخندد بهتان که، بدین من ببرم و بیارم نامههاتونو، که پول پست ندین دست کم.از این نامهها که یکی از حال و روزش برایت مینویسد، و تو در جواب از حال و روز خودت مینویسی. و دنیاتان قدر خود دنیا از هم سواستها، اما برای تسکین مینویسید لابد. که انسان مینویسد تا فراموش کند
از این نامهها که تو می نویسی، و تو مینویسی، و تو مینویسی، و او نمینویسد، نمینویسد، نمینویسد، و تو دیگر نمینویسی. از این نامهها که برای همخانهات مینویسی. پدرت، مادرت، برادرت، عشقات. صبح میبینیش و ظهر میبینیش و همه وقت میبینیش، و باز برایش مینویسی، میگذاری جایی جلوی چشمش که ببیند. و هم را که میبینید، به روی هم نمیآورید.از این نامهها که لابهلای آلبومها کشفشان میکنی. دختر داییجان برای مامان نوشته، لابد همان سالها که تازه ترک وطن کرده بود، همان سالها که هنوز یادش مانده بود که مامان برایش مثل خواهر بزرگتر بوده، همان سالها که هنوز دلش برای خط فارسی تنگ میشده
بعضی نامهها هستند که کاغذی نیستند. پیدا و ناپیدایند توی صندوقی که وجود ندارد هم حتی. دری ندارد که بازش کنی، که ناامیدانه دست بسایی توش، کورمال کورمال، بلکه دستت به کاغذی بخورد و ذوق کنی که لابد نامه، و بعدش آگهی از آب دربیاید، یا چه میدانم، قبض مالیات. انگار روی باد نوشتهباشیشان. دقیق هستند ها، با تاریخ، با ساعت حتی، اما نیستند. میدانی که میشود به یک آن، به یک لمس دکمه دیلیت آیدی، یا فراموشی رمز ورود، همه را بدهی به باد
بعضی نامهها هستند، که چون کاغذی نیستند، برای خواندشان مجبور نیستی گیرندهی نامه را پیدا کنی، که هی فلانی، نامههای من را داری هنوز؟ میشود بدهیشان بخوانم باز؟ که خودم را پیدا کنم، که خودم را بشناسم، یا نشناسم باز؟ کافیست که بروی سراغ سنتآیتمزت. میتوانی حتی بفهمی که چی گفت که اینها را گفتی، یا اینها را که گفتم، چی گفت. میتوانی آغازها را پیدا کنی، پایانها را هم. میتوانی همهی لحظههای مشترک را، دانه دانه سرچ کنی، موتور جستجو میتواند اسم شبتان را هایلایت کند حتی. و بگوید اسمی را که اسم شبتان بود، چند بار، در چند نامه تکرار کردید
بعضی نامهها، کاغذی باشند یا نباشند، فرقی ندارد. ماندنیاند. بعضیشان را یک ضرب میخوانی، مثل بهمن از کوه می آیند پایین، سهمگین، ترسناک، تلخ، اندوهبار. باید بگذاری که از بار اندوهت کم شود کمی، تا بتوانی باز بخوانیشان، بلکه اصلا بتوانی تصمیم بگیری که در جواب چیزی بنویسی یا نه، نه اینکه حالا باید چه بنویسی
بعضی نامهها را هم باز، یک ضرب میخوانی، هولهولکی، با شوق. و هیچ نمیفهمی ازشان انگار. باید بگذاریشان کنار، باید ستارهی کنارشان را روشن کنی، و بروی جایی بنشینی، موسیقی ِ جانی گوش کنی، سکوت کنی، فکر کنی، یا بروی پیش مامان و بابا، یا با همکارهایت چرت و پرت بگویی، الکی بخندی، تلویزیون نگاه کنی، بعد برگردی. باز بخوانی. باز بخوانی. ذره ذره، دوباره و چندباره مزهاش کنی، و بعد، قلم به دست بگیری، انگشتهایت را چند لحظه بالای کیبورد نگه داری، و بنویسی، هی پاک کنی و هی بنویسی
بعضی نامهها هست اما، که چه خودت نوشتهباشی، چه دیگری، طاقت نداری که بروی سراغشان. حتی طاقت اینکه پیدا کنی و دیلیتشان کنی. یا از میان دفتر و دستکت بکشیشان بیرون، بریزیشان دور، بسوزانیشان.بعضی نامهها را کاش، ننوشته بودی هیچوقت، ننوشته بود هیچ وقت. کاش صبور بودی، بیش از این، کاش وقتی کلمهها، مثل آوار، مثل سیل مصیبتبار، ریخته بودند روی سرت، وقتی فقط تو بودی و کلماتت، و هیچ کس نبود، وقتی میدانستی که نامهی رفته و رسیده، مثل همهی رفتهها و رسیدهها، برنمیگردد هیچوقت، وقتی میدانستی که بارها هم اگر دیلیت کنی و بسوزانی و برباد دهی، باز هم تویی و آن کلمهها و آن نامهها، آن لحظهها که پرده کنار رفته، نقاب برداشته شده، خودت بودی، خودش بوده... کاش نمینوشتی
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)