۲۲ خرداد ۱۳۸۷

.دلم یه زندگی فانتزی میخواد
از اون زندگی ها که کفه هیجان توش سنگینتر از سکونه ولی در عین حال آرامش هم داره. از این زندگی ها که روزهاش پر از هیاهو ِ. پر از ماجرای جالب. و شبهاش آرومه و یه عالمه لحظه های خوبِ به یاد موندنی داره
زندگی هایی که امروز و فرداش با هم فرق داره. رنگی رنگیه و رنگهاش ، هم براقند و هم مات. ولی به هر حال رنگند؛ نه سیاه، نه سفید و نه حتی خاکستری. یه جورایی دلم طیف میخواد. طیف رنگی بزرگی که برای هر لحظه ام، چه خوب و چه بد، یه رنگی توش وجود داشته باشه. غنی باشه... بی رنگی اذیتم میکنه
دیدی یه وقتهایی هست که میری رستوران و دوست داری منوی غذا هی کش بیاد و تو به تهش نرسی. پر از اسمهایی جور واجور باشه که اصلا ندونی چی هستن. دیدی اینجور وقتها هیجان انتخاب غذا برات مهمتر ازمزه خود غذاست؟... برعکس؛ یه وقتهایی هم هست که فقط دوست داری بری یه کافی شاپ آشنا که منوش رو بشناسی و بدونی هر کدوم از اون چیزهایی که توش نوشته دقیقا چی-اند و چه مزه ای دارن تا بتونی با آرمش انتخاب کنی و از انتخابت هم مطمئن باشی... دوست دارم زندگی هم اینجوری باشه. دو رویه، دو وجهی
بدم هم نمیآد اگه یه دکمه داشته باشه که بنا به حس و حال خودم، رو هر طرفی که خواستم سوئیچ کنم : دی ***

اصلا میدونی چیه ؟ دلم سفر میخواد. کوتاه یا بلندش رو نمی دونم. یعنی هنوز نمی دونم ونمی تونم بین داشته ها و نداشته هام یکی رو انتخاب کنم؛ از از دست دادن اون یکی میترسم

هیچ نظری موجود نیست: