۲۴ بهمن ۱۳۸۶

یک هفته بدی رو گذروندم، بد بد بد... ولی حالا خوبم و ملالی نیست جز دوری از خودم

اگه یکَم ، فقط یکَم بیخیال بودم همه چی رو به راه بود

یکی منو ببره کارهای عقب افتاده-م رو انجام بده، خودم که فقط بلدم حرص بخورم و به خودم فحش بدم و از خودم ناامید بشم و ولی بازهم همونجوری چسبیده به زمین بمونم و... و به چرخیدن در این دور تسلسل آمیز ادامه بدم
یکی منو بکشه بیرون، بزنه پس گردنم و بگه دنیا داره به راه خودش میره، تو داری جا میمونی ، داری تبدیل میشه به یه آدم عادی، معمولی ، زمینی
پس کجان اون بالهای آرزوهای رنگی رنگی؟
اگه تکون نخوری، چند سال دیگه وضع از اینی هم که هست ناجورتر میشه ها... از ما گفتن بود ، از خودمون هم نشنیدن

هیچ نظری موجود نیست: