بعضی وقتها می افتم رو دور باطل. هی یه کارهایی میکنم و یه حرفهایی میزنم که حالم از خودم به هم میخوره. احساس میکنم به ابتذال کشیده شده-م. تو روزمرگی ها و خاله زنک بازی های این زندگی گم شده ام. شده ام مثل همون آدمهایی که خودم سرزنششون میکردم. همون قدر حقیر؛ همون قدر درمونده، شایدم بیشتر
اینجور موقع هاست که دلم میخواد یه دکمه شیفت+دیلیت موقت تو زندگی وجود داشته باشه که هر موقع این احساس بهم دست داد بزنمش و از صحنه زندگی حذف بشم. حذف بشم که حداقل پیش خودم اینقدر احساس سر افکندگی نکنم. دیشب یکی از این وقتها بود
بعد به خودم میگم دیگه این رفتار رو تکرار نمی کنم. دیگه به کارها و اشتباهات آدمهای دیگه فکر نمیکنم. دیگه پیش هیچ کس، حتی نزدیک ترین کسانم، (نه! مخصوصا نزدیک ترین کسانم) از رفتارهای غلط دیگران شکایت نمیکنم چون این بازگو کردن ها جز اینکه باعث بشه بعدش خودم احساس حماقت کنم هیچ نتیجه دیگه ای نداره
این تمرین چند روزی ادامه داره. تمرین دم نزدن از ناراحتی ها. تمرین درخود ریختن ها؛ ولی چند روز بیشتر دوام نمی آره. بعد چند روز حس خالی شدن و تقسیم کردن این فشارها به حس خود فرهیخته بینی غلبه میکنه و .... روز از نو، روزی از نو
گاهی فکر میکنم هر کسی به این خالی شدن ها احتیاج داره و من الکی دارم خودم رو اذیت میکنم. بیخودی دارم سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم. باید به خودم این اجازه رو بدم که بدون هیچ عذاب وجدانی راجع به اطرافیانم با یه نفر حرف بزنم، ازشون گله کنم و بگم چقدر از بعضی کارهاشون بیزارم... ولی نمیشه. اون حسه همیشه هست. همیشه همون جاست که گیرم بندازه و بهم یاد آوری کنه که چقدر ضعیفم. همینه که میگم دور باطله. نمیدونم اشکال کار از کجاست
کسی هست که بفهمه چی میگم؟
دلم یه زندگی فانتزی میخواد که این چیزا اصلا توش مطرح نباشه. خسته شدم آخه باباجان
اینجور موقع هاست که دلم میخواد یه دکمه شیفت+دیلیت موقت تو زندگی وجود داشته باشه که هر موقع این احساس بهم دست داد بزنمش و از صحنه زندگی حذف بشم. حذف بشم که حداقل پیش خودم اینقدر احساس سر افکندگی نکنم. دیشب یکی از این وقتها بود
بعد به خودم میگم دیگه این رفتار رو تکرار نمی کنم. دیگه به کارها و اشتباهات آدمهای دیگه فکر نمیکنم. دیگه پیش هیچ کس، حتی نزدیک ترین کسانم، (نه! مخصوصا نزدیک ترین کسانم) از رفتارهای غلط دیگران شکایت نمیکنم چون این بازگو کردن ها جز اینکه باعث بشه بعدش خودم احساس حماقت کنم هیچ نتیجه دیگه ای نداره
این تمرین چند روزی ادامه داره. تمرین دم نزدن از ناراحتی ها. تمرین درخود ریختن ها؛ ولی چند روز بیشتر دوام نمی آره. بعد چند روز حس خالی شدن و تقسیم کردن این فشارها به حس خود فرهیخته بینی غلبه میکنه و .... روز از نو، روزی از نو
گاهی فکر میکنم هر کسی به این خالی شدن ها احتیاج داره و من الکی دارم خودم رو اذیت میکنم. بیخودی دارم سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم. باید به خودم این اجازه رو بدم که بدون هیچ عذاب وجدانی راجع به اطرافیانم با یه نفر حرف بزنم، ازشون گله کنم و بگم چقدر از بعضی کارهاشون بیزارم... ولی نمیشه. اون حسه همیشه هست. همیشه همون جاست که گیرم بندازه و بهم یاد آوری کنه که چقدر ضعیفم. همینه که میگم دور باطله. نمیدونم اشکال کار از کجاست
کسی هست که بفهمه چی میگم؟
دلم یه زندگی فانتزی میخواد که این چیزا اصلا توش مطرح نباشه. خسته شدم آخه باباجان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر