۰۳ آذر ۱۳۸۶

....خسته، تنها ، نا اميد و گير افتاده ميان دو وضع، نميدانم خدا را انتخاب کنم يا خرما را
.هر کدام را بگيرم ديگري از دستم ميرود که هر دو شان را ميخواهم ولي باهم و نه جدا از هم
گير افتاده بين دو وضعيت که حتي نميدانم کدام بد است و کداميک بدتر که شايد بتوانم يکي را بر ديگري ارجحيت دهم
....سخت است
....سخت است
....سخت است

.ديگر حتي نميدانم آيا اين هماني بود که خودم ميخواستم يا نبود
شانه هايي ميخواهم که تحمل وزن سرم را داشته باشند و چشماني که از وراي نگاهم بفهمند چه ميخواهم
....قدرتي ميخواهم که روند حوادث را برايم پيش بيني کند

هیچ نظری موجود نیست: