از وبلاگ فروغ
۰۴ آذر ۱۳۸۶
۰۳ آذر ۱۳۸۶
....خسته، تنها ، نا اميد و گير افتاده ميان دو وضع، نميدانم خدا را انتخاب کنم يا خرما را
.هر کدام را بگيرم ديگري از دستم ميرود که هر دو شان را ميخواهم ولي باهم و نه جدا از هم
گير افتاده بين دو وضعيت که حتي نميدانم کدام بد است و کداميک بدتر که شايد بتوانم يکي را بر ديگري ارجحيت دهم
....سخت است
....سخت است
....سخت است
.ديگر حتي نميدانم آيا اين هماني بود که خودم ميخواستم يا نبود
شانه هايي ميخواهم که تحمل وزن سرم را داشته باشند و چشماني که از وراي نگاهم بفهمند چه ميخواهم
....قدرتي ميخواهم که روند حوادث را برايم پيش بيني کند
گير افتاده بين دو وضعيت که حتي نميدانم کدام بد است و کداميک بدتر که شايد بتوانم يکي را بر ديگري ارجحيت دهم
....سخت است
....سخت است
....سخت است
.ديگر حتي نميدانم آيا اين هماني بود که خودم ميخواستم يا نبود
شانه هايي ميخواهم که تحمل وزن سرم را داشته باشند و چشماني که از وراي نگاهم بفهمند چه ميخواهم
....قدرتي ميخواهم که روند حوادث را برايم پيش بيني کند
۳۰ آبان ۱۳۸۶
۲۷ آبان ۱۳۸۶
ديروز دوباره مجبور شدم از دکله برم بالا ولي اين دفعه تنها بودم و حتي از بچه هاي خود مرکز تحقيقات هم باهام نبودن. رفته بودم بالا و داشتم کار ميکردم که يهو ديدم يه چيزي حدود 20 تا کلاغ دارن دورم ميچرخن و با بلندترين صدايي که ميتونن قارقار ميکنن. بعد يه دفعه شروع ميکردن از فاصله دور پرواز ميکردن تا 2، 3 متري من و يهو خودشون رو ميکشيدن بالا. جاتون خالي ،يه مقدار خيلي زيادي ترسناک بود ولي به روي خودم نياوردم و ادامه دادم. بعد 5 دقيقه کلاغها کم کم آروم شدند و بعدش هم رفتند. خلاصه يک ساعتي اون بالا بودم که اين دفعه دو نفر آدم غول پيکر اومدن بالا و شروع کردن به سين جيم کردن که اين بالا چي کار ميکني؟ براي چي اومدي و از اين سوال هاي ترسناک حراستي. چشمتون روز بد نبينه، بهم گفتن برم پايين دفتر حراست. هرچي گفتم بابا من هماهنگ کردم و اومدم اينجا؛ قبول نکردن. خلاصه رفتيم پايين و رئيس حراست اومد. برخلاف هميشه که تو اين جور موقعيت ها قلبم تو گردنم ميزنه، شروع کردم جواب دادن و کمي هم ( که همونقدرش هم از من بعيد بود) پررو بازي درآوردن. ولي همين حفظ کردن اعتماد به نفس نجاتم داد. يادداشت هام رو گرفتن و بهم گفتن ميتوني فعلا بري. من هم از رو نرفتم و گفتم به دفترم احتياج دارم . کي بهم برميگردونين؟ ماموره که از بلبل زبوني کردن من تعجب هم کرده بود گفت بايد بررسي بشه ، ببينن تو دفترت چي نوشتي؟ نقشه کجاها رو برداشتي ، اگه چيزي نبود ميتوني بعداً بياي بگيريش. اين دفعه ديگه خودم هم باورم نميشد که اين من باشم : گفتم ولي من دفترم رو الان لازم دارم. الان بررسي کنيد و بهم پسش بدين
...خلاصه بعد از نيم ساعت دفترم رو هم دادن
الان ديگه تو مرکزکلي براي خودم معروفم و کم مونده بود بهم لقب دختر شجاع هم بدن. دو نقطه دي
...خلاصه بعد از نيم ساعت دفترم رو هم دادن
الان ديگه تو مرکزکلي براي خودم معروفم و کم مونده بود بهم لقب دختر شجاع هم بدن. دو نقطه دي
پ.ن 1 : وقتي اومدم پايين، آدم هايي که اونجا بودن گفتن شانس آوردم که کلاغ ها بهم حمله نکردن ، چون اونجا لونه دارن و منطقه تحت سلطه کلاغ هاست.البته من که لونه شون رو نديدم ولي معلوم بود که احساس خطر کردن که اونجوري قيل و قال راه انداخته بودن
.پ.ن 2: هنوزهم باورم نميشه که اين من بودم که رفتم حراست و اونجوري حرف زدم. پيشرفت بزرگيه در نوع خودش
.پ.ن 2: هنوزهم باورم نميشه که اين من بودم که رفتم حراست و اونجوري حرف زدم. پيشرفت بزرگيه در نوع خودش
۱۹ آبان ۱۳۸۶
آخر سرش هم به حرف آقا غوله گوش کردم. چهارشنبه پيش رو مرخصي گرفتم. جاي همگي خالي. واقعا خوش گذشت و حالش برده شد اساسي
سه شنبه با شواليه به صورت خيلي اتفاقي گذرمون افتاد به شهر کتاب ونک. خيلي خيلي اتفاقي !!! يه سر رفتيم توش که فقط کتابها رو نگاه کنيم ولي خوب با يه بغل کتاب برگشتيم خونه. 12 تا کتاب برام خريد خود خسيسم که از اين کارا نميکنم :)) حالا هم همشون رو چيدم روي ميز (اون جايي که مال کتابهاي خونده نشده است) و هي نگاهشون ميکنم و هي ذوق ميکنم، هي نگاهشون ميکنم و هي ذوق ميکنم و اين روند همين طور ادامه داره... جالب هم اينجاست که توي اين 4 روز فقط تونسته-م لاي يکيشون رو يکَم باز کنم. آخه فعلا در مرحله ذوق زدگي و جوگيري هستم، به مرحله خوندن نرسيدم هنوز. عجيبم ؛ نه !؟
راستي اين رو هم اينجا بنويسم براي ثبت در تاريخ زندگي کاريم: دوشنبه از دکل رفتم بالا. شواليه جان ميگه دکلش 42 متري بود ولي نه بابا! به نظر من که خيلي بلند بود. فکر کنم کمِ کم هزار متر ميشد!!! براي اينکه به نصاب بگم آنتن رو چجوري نصب کنه و با چه زاويه اي بايد ميرفتم بالا. تا وسطش که رفتم ديدم وقتي پايين رو نگاه ميکنم قلبم توي گوشم ميزنه. داشتم تصميم ميگرفتم برگردم پايين که آقايي که پشت سرم بود بهم گفت: اگه شما براتون سخته ديگه بالاتر نياين
اين جمله همانا و به غيرت زنانه اينجانب برخوردن همانا. خلاصه که تا نوک نوکش هم رفتم بالا. وقتي رسيديم بالا ديدم آقاي پشت سري که داره مياد بالا ، کم مونده نفسش قطع شه . ميخواستم برگردم بگم اگه سختتونه ديگه نياين... که جنبه خودم رو حفظ کردم و چيزي نگفتم
...ولي نميدونين وقتي آدم اون بالا رو دکله و يهو باد مياد و دکل شروع به لرزيدن ميکنه آدم چه حالي ميشه
.بعد از اون کلي حس هاي خوب خوب دارم. زيادتا زيادتا
: دوستان عزيز لازم به يادآوري است
سه شنبه با شواليه به صورت خيلي اتفاقي گذرمون افتاد به شهر کتاب ونک. خيلي خيلي اتفاقي !!! يه سر رفتيم توش که فقط کتابها رو نگاه کنيم ولي خوب با يه بغل کتاب برگشتيم خونه. 12 تا کتاب برام خريد خود خسيسم که از اين کارا نميکنم :)) حالا هم همشون رو چيدم روي ميز (اون جايي که مال کتابهاي خونده نشده است) و هي نگاهشون ميکنم و هي ذوق ميکنم، هي نگاهشون ميکنم و هي ذوق ميکنم و اين روند همين طور ادامه داره... جالب هم اينجاست که توي اين 4 روز فقط تونسته-م لاي يکيشون رو يکَم باز کنم. آخه فعلا در مرحله ذوق زدگي و جوگيري هستم، به مرحله خوندن نرسيدم هنوز. عجيبم ؛ نه !؟
راستي اين رو هم اينجا بنويسم براي ثبت در تاريخ زندگي کاريم: دوشنبه از دکل رفتم بالا. شواليه جان ميگه دکلش 42 متري بود ولي نه بابا! به نظر من که خيلي بلند بود. فکر کنم کمِ کم هزار متر ميشد!!! براي اينکه به نصاب بگم آنتن رو چجوري نصب کنه و با چه زاويه اي بايد ميرفتم بالا. تا وسطش که رفتم ديدم وقتي پايين رو نگاه ميکنم قلبم توي گوشم ميزنه. داشتم تصميم ميگرفتم برگردم پايين که آقايي که پشت سرم بود بهم گفت: اگه شما براتون سخته ديگه بالاتر نياين
اين جمله همانا و به غيرت زنانه اينجانب برخوردن همانا. خلاصه که تا نوک نوکش هم رفتم بالا. وقتي رسيديم بالا ديدم آقاي پشت سري که داره مياد بالا ، کم مونده نفسش قطع شه . ميخواستم برگردم بگم اگه سختتونه ديگه نياين... که جنبه خودم رو حفظ کردم و چيزي نگفتم
...ولي نميدونين وقتي آدم اون بالا رو دکله و يهو باد مياد و دکل شروع به لرزيدن ميکنه آدم چه حالي ميشه
.بعد از اون کلي حس هاي خوب خوب دارم. زيادتا زيادتا
: دوستان عزيز لازم به يادآوري است
دکل از نوع چهارپايه بود و پلکان داشت ولي دليل نميشه فکر کنين کار آسوني بودااااا ، دو نقطه دي
!!!آقاي پشت سري فقط از روي خيرخواهي اون توصيه رو کرد و نه چيز ديگه اي؛ ولي خوب حالا ديگه
!!!آقاي پشت سري فقط از روي خيرخواهي اون توصيه رو کرد و نه چيز ديگه اي؛ ولي خوب حالا ديگه
شواليه اي که در هيچ مرحله اي از زندگي آدم رو تنها نميذاره خيلي دوست داشتنيه ،نه؟
۱۳ آبان ۱۳۸۶
.برگشتم بعد از دقيقا يک هفته
ميتونم بگم روزهاي خوبي بود. به مقدار يک اپسيلون دوباره حس هاي از دست رفته گذشته ام زنده شد. حس اينکه ميخوام چيز ياد بگيرم. حس اينکه هنوزم خيليي چيزها هستن و منتظرن تا من يادشون بگيرم و کافيه من هم بخوام
بازهم بهم يادآوري شد که چجوري دارم عمرم رو به هدر ميدم. اينجا تو اين قلعه ميشينم و هيچ کاري نميکنم جز اينکه خودم رو الکي به کارهاي بيهوده سرگرم کنم. حداکثر روزي دو سه تا نامه ميزنم که بري انجامش هيچ احتياجي به منِِ به ظاهر مهندس نيست. يه تايپيست هم از عهده اش برميآيد. خلاصه اينکه دوباره يادم اومد دچار روزمرگي شده-م
اين چيز ها رو که اينجا مينويسم ديگه مثل هميشه آرومم نميکنه. برعکس حالم بدتر ميشه، عذاب وجدانم بيشتر ميشه؛ چون ميبينم با وجود اينکه خودم ميدونم دارم خودم رو نابود ميکنم بازهم به اين کار ادامه ميدم و اين کار رو با آگاهي از عواقبش انجام ميدم
روزهايي که گذشت باعث شد فقط به اندازه يک اپسيلون (به قول کولوچه خانم قد کف پاي مورچه!) دوباره بخوام که ياد بگيرم. ولي نميدونم اين اپسيلونه ميتونه از پس غول تنبلي که تو وجودم رخنه کرده بربياد يا نه؟ به نظر ميرسه غوله تو تمام اين مدت خورده و خوابيده و به خمودگي عادت کرده و همين باعث شده اينرسي سکونش بيشتر و بيشتر بشه
اين غوله همش دنبال تعطيليه : سه شنبه تعطيله.... چهارشنبه رو هم مرخصي بگييييييييييييير... پنجشنبه و جمعه هم که بياد روش ميشه چهار روز تعطيلي..... يادت نره هاااااااا
حالا چي کار کنم واقعا حرف غوله رو (که به مذاق خودم هم واقعا شيرينه) گوش کنم يا ....؟
ميتونم بگم روزهاي خوبي بود. به مقدار يک اپسيلون دوباره حس هاي از دست رفته گذشته ام زنده شد. حس اينکه ميخوام چيز ياد بگيرم. حس اينکه هنوزم خيليي چيزها هستن و منتظرن تا من يادشون بگيرم و کافيه من هم بخوام
بازهم بهم يادآوري شد که چجوري دارم عمرم رو به هدر ميدم. اينجا تو اين قلعه ميشينم و هيچ کاري نميکنم جز اينکه خودم رو الکي به کارهاي بيهوده سرگرم کنم. حداکثر روزي دو سه تا نامه ميزنم که بري انجامش هيچ احتياجي به منِِ به ظاهر مهندس نيست. يه تايپيست هم از عهده اش برميآيد. خلاصه اينکه دوباره يادم اومد دچار روزمرگي شده-م
اين چيز ها رو که اينجا مينويسم ديگه مثل هميشه آرومم نميکنه. برعکس حالم بدتر ميشه، عذاب وجدانم بيشتر ميشه؛ چون ميبينم با وجود اينکه خودم ميدونم دارم خودم رو نابود ميکنم بازهم به اين کار ادامه ميدم و اين کار رو با آگاهي از عواقبش انجام ميدم
روزهايي که گذشت باعث شد فقط به اندازه يک اپسيلون (به قول کولوچه خانم قد کف پاي مورچه!) دوباره بخوام که ياد بگيرم. ولي نميدونم اين اپسيلونه ميتونه از پس غول تنبلي که تو وجودم رخنه کرده بربياد يا نه؟ به نظر ميرسه غوله تو تمام اين مدت خورده و خوابيده و به خمودگي عادت کرده و همين باعث شده اينرسي سکونش بيشتر و بيشتر بشه
اين غوله همش دنبال تعطيليه : سه شنبه تعطيله.... چهارشنبه رو هم مرخصي بگييييييييييييير... پنجشنبه و جمعه هم که بياد روش ميشه چهار روز تعطيلي..... يادت نره هاااااااا
حالا چي کار کنم واقعا حرف غوله رو (که به مذاق خودم هم واقعا شيرينه) گوش کنم يا ....؟
.به هرحال من برگشتم
راستي لينک مودمها هم بالاخره راه افتاد و روسفيد شديم . البته به ياري دستان پرتوان شواليه. دستان پرتوان بنده که به داد اين ناتوان نرسيدن آخرش هم!!! دو نقطه دي
يه شب هم رفتيم دوچرخه سواري. يه دوچرخه دونفره از هتل گرفتيم و رفتيم دور شهرک چرخيديم. به من که نزديک 12،13 سال بود سوار نشده بودم، خيلي خوش گذشت. به تو چي؟
راستي لينک مودمها هم بالاخره راه افتاد و روسفيد شديم . البته به ياري دستان پرتوان شواليه. دستان پرتوان بنده که به داد اين ناتوان نرسيدن آخرش هم!!! دو نقطه دي
يه شب هم رفتيم دوچرخه سواري. يه دوچرخه دونفره از هتل گرفتيم و رفتيم دور شهرک چرخيديم. به من که نزديک 12،13 سال بود سوار نشده بودم، خيلي خوش گذشت. به تو چي؟
اشتراک در:
پستها (Atom)