۲۴ مهر ۱۳۸۶

وقتي گريبان عدم
با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را
پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را
در آسمانها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را
در آسمانها مي چشيد
...
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلي
چيزي نميدانم از اين ديوانگي و عاقلي
....
يک آن شد اين عاشق شدن
دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
...
وقتي که من عاشق شدم
شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
...
من بودم و چشمان تو
نه آتشي بود و نه گلي
چيزي نميدانم از اين ديوانگي و عاقلي
...
تازه ديشب فهميدم از اين شعر خيلي خوشم مياد. شعر آخر سريال مدار صفر درجه است. چند قسمت اين سريال رو تصادفي ديده بودم ولي هيچ موقع به شعر پايانيش با دقت گوش نداده بودم
قشنگه، نه؟

هیچ نظری موجود نیست: